کارناوالِ افکار

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

رضا امیر خانی!

سخت است در باب این اسم و کتاب هایش چیزی بنویسم... کسی که در تک تک جملاتش، در لابلای برگ برگ کتاب هایش "خودم " را یافتم!

من به راستی خود را دوباره در شخصیت های کتاب هایش یافتم، شخصیت هایی که همه در واقع " یک نفر " اند!

از "علی" بگیر تا "ارمیا" و دوباره "ارمیا" ( بی وتن !)، تا حتی به نوعی قیدار! که این آخری انگار رشد کرده و بزرگ شده و شکل متفاوت تری با بقیه دارد.

من فکر می کنم آن "یک نفر" وحدت عجیبی با هسته ی درونی وجود افراد مختلف از جمله خود امیرخانی دارد.

حرف برای گفتن بسیار است، اما بگذار از "ارمیا" بنویسم:

کتاب را باز کردم، شروع کردم به خواندن... صفحه ی اول نه، صفحه ی دوم(!) به همین زودی دوباره مرا غافل گیر کرد! دلم می خواست بپرسم خرف های خلوت من که جز خودم و خدایم کسی نمی داندشان، چگونه یکهو به صورت کاملا چاپی و مرتب از لابلای کتاب های تو سر در می آورند؟! (1)

من هم همیشه با این سلام آخر نماز درگیرم. گاهی اوقات می گویم احتمالا خدا این سلام را گذاشته اینجا تا بگوید: جوری نماز بخوان که رویت بشود این سلام را بگویی، بنده ی من که به حریم نماز وارد می شود اسمش حرمت دارد! و "سلام واجب" مثل بندگان صالحم... مثل پیام برم...


می دانی جبهه جای خوبی بوده، خیلی خوب... یک جور مدرسه ی عرفان! جایی که جوان های کم سن و سال در عرض چند ماه راه چندین ساله ی عارفان سالک را پیموده اند و به مرتبه ای رسیده اند که درک آن دشوار تر از فهم ماست.

وقتی ارمیا از جبهه باز می گردد فرق می کند با خودش در گذشته اش، گذشته ای که به لحاظ زمانی نزدیک است، اما از بعد معنوی قرن ها با آن فاصله دارد.

ارمیا مراحل عرفان را می پیماید، معتکف می شودبه جبهه، پیر راه خود را می شناسدو در آخر ذات حق را در میابد و به نقطه ای میرسد که دیگر ذره ای از منیت در آن باقی نمانده...(2)

ارمیا شبیه ماهی ایست که از تنگ کوچکی در دریا رها شده، و بعد از پایان جنگ قرار است دوباره به آن تنگ باز گردد، به جایی که اگرچه ظاهرا اهل آنجاست، اما باطنا هیچ قرابتی با آن ندارد. آنجاست که وقتی از دانشگاه سخن می گوید، مرا یاد احمدرضا احدی می اندازد. ( یاد این جمله ها : به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت می گذارد؟ ...) (3)

و آن جاست که این بیت را بهتر درک می کنم: (( صفایی ندارد ارسطو شدن / خوشا پر کشیدن، پرستو شدن ))

و وقتی هوای پرستو شدن به سر کسی بیفتددیگر نمی شود او را پابند کرد...

و ارمیا نیز پرستویی شده بود که پرواز را درک کرد.


مهربانم...

توفیق ده در زمانه ای که بال ها را بریده اند

و از آن بدتر ذهن ها را از فهم مفهوم پرستو شدن تهی کرده اند،

راهی برای پرواز بیابم.


پ.ن 1 :

-السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته.

السلام علینا و علی عبادالله الصالحین.

باز هم مکث همیشگی ارمیا.به این جای نماز که می رسید صورتش در هم می رفت.فکری به پیچیده گی و در هم ریخته گی موهایش به جای روی سر،توی سرش ریشه می دواند:

-من چه ربطی به بنده گان صالح خدا دارم؟شاید خدا خواسته مرا مسخره کند.من با...

و بعد گناهان کوچک و بزرگش را به یاد می آورد.خجالت مثل برق گرفته گی می لرزاندش و بعد هم متوجه مکث زیادش می شد.

-السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.


پ.ن 2:

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند/ بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت. (سعدی )

باطن و ظاهرم تویی، من نه منم، نه من منم ( مولانا )


پ.ن 3:

دست نوشته ای از شهید احمد رضا احدی




۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۱ ۰ نظر

با چتر آبی‌ات به خیابان که آمدی
حتما بگو به ابر، به باران که آمدی

نم‌نم بیا به سمت قراری که در منست
از امتداد خیس درختان که آمدی

امروز روز خوب من و روز خوب توست
با خنده‌رویی‌ات بنمایان که آمدی

فواره‌های یخ‌زده یکباره وا شدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی

شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که امدی

زیبایی رها شده در شعرهای من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی

...پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه ام
نه احتمال داشت نه امکان، که آمدی

گنجشگها ورود تو را جار می‌زنند
آه ای بهار گمشده ... ای آنکه آمدی!


فرهاد صفریان

۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر
من و تو از هم دوریم... آن قدر دور که گاهی این فاصله مرا به وحشت می اندازد... و درد این فراق مرا به خستگی از زیستن مبتلا می کند!
من و تو شاید در یک شهر، در یک نقطه از زمین، در یک لجظه از سال متولد شده باشیم... لیک قرن ها از هم فاصله داریم...
تودر آن سوی قرن هایی و من در نقطه ی مقابلت! و انگار خستگی قرن ها زیستن بشر را بر پیشانی من و تو مهر زده اند، تا نماد تاریح باشیم...
تا کسی فراموش نکند انسان چه زجری کشیده است در این قرونِ بی فرجام...

من و تو از هم دوریم... و این دوری را تنها ذره ای می تواند در نوردد که نور را هم شکست داده و سرعتش همگان را به حیرت وا دارد...
و در آن لحظه، من و تو اولین درد مشترکمان را خواهیم یافت... و درد زاده شدن را باهم خواهیم چشید... و زمان را متوقف خواهیم کرد... و پای احساس را نیز به میان خواهیم کشید...
و این یکی شدن- تکامل - را جشن خواهیم گرفت!
باشد که این وصل تمام پل های شکسته ی تاریخ را ترمیم کند*... 

پ.ن : کدام پل. در کجای جهان. شکسته است. که هیچکس به خانه اش نمی رسد.  (گروس عبدالملکیان )
۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۵۶ ۰ نظر

سر خم می‌کند
کَسی که آسمان را
در چاه نگاه می‌کند
سجده
شکلِ دیگرِ سر بالا گرفتن است


علیرضا روشن

۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۹ ۰ نظر

وَ چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست

برای با تو نشستن بهانه ی خوبی ست

حیاطِ آب زده، تخت چوبی و من و تو

چه قدر بوسه، چه عطری، چه خانه ی خوبی ست

قبول کن به خدا خانه ی شما سارا

برای فاخته ها آشیانه ی خوبی ست

غروب اول آبان قشنگ خواهد بود

نسیم، نم نم باران نشانه ی خوبی ست

بیا به کوچه که فردیس شاعری بکند

که چشم تو غزل عامیانه ی خوبی ست

کرج؟  

       سوار شو ، آقا صدای ضبط اگر...

نخیر! کم نکن آقا ترانه ی خوبی ست

صدای شعله ور گل نراقی و باران

فضای ملتهب و شاعرانه ی خوبی ست

مطابق نظر ماست هر چه می خواهیم

قبول کن که زمانه، زمانه ی خوبی ست

به خانه باز رسیدیم و چای می خواهم

برای بوسه گرفتن، بهانه ی خوبی ست 

 

حسن صادقی پناه

۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر

زن در کمد  را باز می کند... چمدانی را بیرون می کشد...

ساعت 3 بعد از ظهر است و هنوز وقت باقی ایست...

...((برق کفش جف‌شده تو گنجه‌ها، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! ))

*

و زن حالا تقریبا آماده است، روی صندلی می نشیند... لاک صدفی اش را بیرون می کشد... زیر ناخن هایش احساس خنکی دارد...

عطر لاک و صدای فرهاد اتاق را پر کرده است...

...((  با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! ))


***

امروز یک شنبه است، روزهای فرد برای زن بعنی... یک جور احساس نو شدن... لاک های رنگارنگ... سرمه ی توی چشم... یک ساعت جلوی آبنه معطل شدن!

*

مانتو شلوار سرمه ای، شال صورتی روشن! ترکیب خوبیست... 

با احتیاط خودش را در آینه ور انداز می کند! ساعت از 4 گذشه باید سریع تر بجنبد...!

*

200 متر مانده به کافه، کنار مغازه ای می ایستد، نگاهی به ساعت می اندازد، 4:57 ... وقت برای به موقع رسیدن کافیست... اما، نه!

راستش را بخواهی آدم باید گاهی از دل خودش بگذرد تا بتواند عشق را عمیق تر حس کند...

مجنونی که درد انتظار را نچشیده باشد، شیرینی وصل را نمی فهمد!

چند دقیقه بعد به راه می افتد! لبخند مردانه ای به استقبالش آمده...

- (( اِ... چرا اینجا دمِ در وایسادی؟ ))

+ (( سلام! ))

- (( علیک سلام! ))

+ (( گفتم بریم باهم یه دوری بزنیم! ))

- (( الان؟! پس قرارمون چی؟ چای ساعت 5 مون قضا میشه ها!!! ))

+ (( تو اینجا به خاطر من میای یا به خاطر چایی؟! ))

- (( مسخره! این چه حرفیه! ))

+ (( پس کجا بودن و چی کار کردنش دیگه مهم نیست، اصل اینه که با همیم! ))

- (( بله... بله... حق با شماست! ))

*

مرد مقابل مغازه ی روسری فروشی می ایستد... نگاهی به ویترین می اندازد... لبخندی می زند و داخل می شود،

زن با حالت نیمه نگران پیروی اش می کند...

+ (( آقا ببخشید اون شال سفیدی که تو ویترینه رو محبت می کنید؟ ))

# (( اون یخچالیه؟!))

+ (( نه!اون یکی.. اون سمت چپیه))

#  (( بله...حتما ))


مرد شال را می گیرد به سمت زن...

+ (( امتحانش کن ببین چطوره... ))

- (( بله قربان! امر امرِ شماست ))

- (( همممم... چطوره؟! ))

+ (( به قول شاعر... زیباتر از این نیست... زیباتر از این... ))

- (( ... زیباتر از این شال ؟! ))

و هر دو میزنند زیر خنده!


مرد چند ثانیه روی صورت زن مکث می کند... و قبل از اینکه کسی بفهمد اشک راه چشمانش را پیدا کرده نگاهش را می کشد و می برد به سمت مغازه دار.

+  (( چقدر میشه؟ ))

زن در حال عوض کردن شال است...

+ (( میشه همینو بپوشی؟! ))

- (( همممم... فعلا که سکان دار شمایید... چشم! ))

- (( ببین من تو مغازه هیچی نگقتم... اما.... ))

+ (( اما چی ؟! )) 

- (( من دوست ندارم اینطوری به زحمت بیفتی... ))

+ (( اوه...! کی میره این همه راهو! زحمت!!!))

+ (( ما خیلی وقته با هم خرید نیومدیم. ))

- (( چقدرم که تو از خرید خوشت میاد! ))


مرد توی دلش آرام می گوید.. (( همه ی این ها بهانه است، خرید هم وقتی تو باشی شیرین میشه...)) اما حرفش را می خورد...

*

- (( چقدر خیابونا شلوغه! ))

+ (( ببخشید که دمِ عیده! ))

دختر آرام می خندد و به این فکر می کند که هنوز ماهی قرمز سفره را نخریده.

*

+ (( بریم تو این کفش فروشی رو ببینیم؟! ))

- (( علی...! یه لحظه صبر کن! ببین... ))

+ (( میشه یه امروزی به حرف من گوش بدی؟! ))

- (( ... ))

+ (( میشه؟! ))

- (( از دست تو! ))

مرد می خندد و راه می افتد به سمت مغازه کفش فروشی...

*

مرد قد بلند است و کمی لاغر... اما چهارشانه... و حالا زن روی آن کفش 8 سانتی سفید تا کنار گوش مرد می رسد.

+ (( اندازه اش خوبه؟! ))

- (( آره... مرسی ))

+ (( همممم... میشه اینم درنیاری؟! ))

زن به خنده می افتد، مثل مادرهایی که پسربچه ی 6 ساله ی تخس شان را نگاه می کنند!

*

ساعت دور و بر 6ونیم است... اوج شلوغی پیاده روها...

مرد و زن جوانی -که حالا با آن شال و کفشِ سفید بیشتر به فرشته ها می ماند- وارد کافه می شوند...

زن دغدغه میز را دارد... با دیدن میز خالی کنار پنجره شان... حالت رضایت روی صورتش پدیدار می شود.

کافه چی خیلی وقت است دیگر برای گرفتن سفارش به سراغشان نمی آید...

(( دو فنجان چای با شکر و کیک شکلاتی))

*

- (( تا حالا به رنگ این چایی های غلیظ دقت کردی؟! ))

+ (( ... ))

- (( چقدر رنگ چشمای توان! ))

+ (( به قول شاعر... ای چشم های قهوه قاجاری! ))

- (( حالا من یه چیزی گفتم! تو چه عزتی به خودت میزاری!!! ))

*

نگاه مرد صورت زن را می کاود.. و هم زدن چایش را... و این مصرع بیش از هربار در ذهنش تداعی می شود :

 (( و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبیست! ))  

*

+ (( هممم.. من یه قولی به خودم داده بودم... اینکه تا وقتی وضعیت کارم و اون پروژه درست نشه هیچی نگم... اما حالا... ))


ته دل زن آرام میلرزد و انگار اشتیاق لای مفصل انگشتانش به حرکت می افتد، سعی می کند مانع شود که چشمانش بپش قلبش را لو دهند... اما انگار خیلی موفق به نظر نمی رسد... 


+ (( هممم... از اولین باری که همو دیدیم یک سال میگذره... اولین باری که باهم اومدیم اینجا رو یادته؟! اولین برف زمستون داشت می بارید که ما به اینجا پناه آوردیم...حالا من اینجام، توی این کافه، که زمستون قلبم به دستای تو پناه بیارم... میشه این دستا مال من باشه...؟! ))

***

زن یا آن شال و کفش سفید هنوز هم شبیه فرشته هاست، اگرچه بیست سال خسته تر به نظر می رسد...

از توی کیفش پارچه ی ترمه را بیرون می کشد و روی سنگ پهن می کند... دو فنجان سفید... و فلاسک چای... کمی کیک شکلاتی و شکر...

با خودش زمزمه می کند : (( و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبیست!  اگرچه این 5 امین سالیست که چای تو دست نخورده توی فنجان یخ می کند! ))

( کارناوال افکار / داستان های من / شهریور 93 )

پ.ن : 

1. توجه شما رو به ترانه ی بوی عیدی از فرهاد جلب می کنم :

http://www.4shared.com/mp3/BCNkZohA/Farhad-boye-eidiwwwTopNazCom.html

2. و همچنین به شعر "دو در یک" از علیرضا آذر:

ای چشم‌های قهوه قاجاری/ بیرون بزن از قعر فنجانم/ از آستینم نفت می ریزد/کبریت روشن کن بسوزانم!

3.  (( و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبیست )) وامی ایست از "حسن صادقی پناه" :

وَ چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست/ برای با تو نشستن بهانه ی خوبی ست/حیاطِ آب زده، تخت چوبی و من و تو/ چه قدر بوسه، چه عطری، چه خانه ی خوبی ست...

۱۶ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۵۰ ۰ نظر

امام رضای عزیزم...
خودتون بهتر از هر کسی میدونید، هیچ کسی توی هیچ کجای این دنیا مثل شما نمیشه برای من....
تا حالا نشده چیزی از شما بخوام و به من نداده باشینش.... میدونم آدم خوبی نیستم...ولی به قول شاعر:

خودت اجازه نده بعد از این گناه کنم/ زیاد روی من و توبه ام حساب مکن!

من از شما تو این سفر یه چیزی از ته دل برای خودم خواستم.... یادتون نره ها....
قول دادین بهم... غریب اومده بودم... قول دادین غریب تر برگردم... قول دادین!

در ضمن تولدتونم مبارک!


۱۵ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۰۰ ۰ نظر

سلام! 

اینجا تهران، خوابگاه دانشگاه شریف (دخترونه : دی) 

با این که دیروز از 6 صبح بیدار شدم و قبلشم خوب نخوابیدم، و کل دیشبم 2 ساعت بوده استراحتم، الان یه حسی از خواب نیومدنو دارم :-) 

... 

+به 12 ساعت پیش فکر کن، یه چیزی حدودای 3 بعد از ظهر روز قبل.... 

- هممم... من اون موقع خواب بودم! یعنی تازه به زور چشمم روی هم رفته بود که با صدای زنگ تلفن تو بیدار شدم! 


این مطلب ادامه داره ها...

۱۱ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۰۲ ۰ نظر