کارناوالِ افکار

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام!

بعد چند وقت بهو دلم خواست یه "پست زیادی خودم نوشتنی!" بزارم اینجا...

با اینکه امتحان os دارم، چند تا کار اینترنتی و یه کار یدی وقت گیر و به شدتم خوابم میاد بازم "دل خواستنم" به همه چیز غلبه کرد.


هفته پیشو خیلی دوست دارم با اینکه توش حالم در حدی بد شد که کارم به بیمارستان کشید و نصفه شبی همه رو زا به راه کرد ولی خیلی خوب بود ...

میدونی بعد چند وقت برای کارایی که ارزشش رو داشت شب نخوابی کردم و یه پروژه رو با یه زبانی که تا حالا کار نکردم رو یه موضوع جدید تو حدود یه روز و نیم برای یکی زدم... کاری که خیلی وقته نکردم... خیلی خوشحالم : )


یه چند وقتیه دنیا یه طوری شده... شایدم من یه طوری شدم... یه حالیه که اگه بیان بهم بگن از خواب پاشو این چند وقت اصن وجود خارجی نداشته باور می کنم.. :-/

می دونی زندگیم جلو تر از درک من داره پیش میره برای همین نمی تونم خودمو باهاش تطبیق بدم و زندگی با سرعت میره و من نگاش می کنم فقط!

نمی دونم این حالتی که توش افتادم "خوبه" بده" "چیه"... ( trap ه ) ولی می دونم یه جورایی که خیلی unknown ه!


اصلا چرا دارم این حرفارو اینجا میگم؟!


پ.ن: خیلی وقته ننوشتم...( دلم برای نوشتن، شاعری کردن تنگ شده ! )

پ.ن 2: "بیا به کوچه که فردیس شاعری بکند..." (اومده به کوچه ها... نمی دونم چرا شاعری نمی کند :دی )

۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر
-خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد؟
+ بلی.... بلی... :)

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش!
+همممم.... مطمئنی این راه حلشه؟! :/
۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۵۴ ۰ نظر

پرهیز اگر به حوری اش می ارزد
دیدار تو به صبوری اش می ارزد
کنعان شده دکمه دکمه ی پیرهنت
وقتش برسد به کوری اش می ارزد

علی صفری

۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۶ ۰ نظر

درگیرِ تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت!

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی، عقربه ى قبله نما رفت!

در بین غزل نامِ تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سرِ این کوچه ، صدا رفت!

بیرون زدم از خانه ؛ یکی پشتِ سرم گفت:
این وقتِ شب این شاعرِ دیوانه ، کجا رفت؟!

من بودم و زاهد ، به دو-راهی که رسیدیم
من سمتِ شما آمدم ؛ او سمتِ خدا رفت!‍

با شانه ، شبی راهیِ زلفت شدم اما …
من گم شدم و شانه پیِ کشفِ طلا رفت!

در محفلِ شعر آمدم و رفتم و … گفتند:
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟!

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندَمَش آنگونه که دودش به هوا رفت …!!!

“محمد سلمانى”


۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۰ ۰ نظر