کارناوالِ افکار

۱۰ مطلب با موضوع «آرشیو» ثبت شده است

بیوگرافی شاعر:

امیلی الیزابت دیکنسون 1830-1866، (به انگلیسی: Emily Elizabeth Dickinson) شاعر آمریکایی قرن نوزدهم میلادی. از آنجا که دیکنسون یک شاعر پرکار اما درونگرا بود کمتر از ده شعر از قریب به هزار و هشتصد شعر او در زمان حیاتش به چاپ رسید. آثاری نیز که در زمان حیاتش به چاپ رسیدند اغلب به صورت قابل توجهی توسط ناشران دچار تغییر می‌گشتند تا مطابق با معیارهای متعارف شعری وقت شوند. او را شاعر معتکف نیز گویند یا به قول دکتر الهی قمشه ای دختر مولانا چرا که او بسیار با ابهام سخن می‌گوید. او شاعر قطعه معروف "I'm nobody! Who are you?" (من هیچکسم تو که هستی؟) می‌باشد.

۰۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۶ ۰ نظر

نمی دانم چرا چند وقتیست این طوری شده ام...
بعضی چیزها( یا افراد) برای من دو حالت پیدا کرده اند یا باید کاملا باشند و سراسر زندگی من را بگیرند یا باید کلا بگزارمشان کنار!
مسخره است...یا صفره صفر...یا یکه یک!

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر

(( خنده بهترین اسلحه جنگ با زندگی است ))
 << آناتول فرانس >>

امروز بهترین اسلحه ام را برداشته ام و آمده ام به جنگ... به جنگ با تو که تمام زندگی ام هستی...
می خواهم امروز آنقدر بجنگم تا پیروز شوم، اما تو این بار هم می بری با آن خندق هایی که روی صورتت می اندازی...!

فروردین 92

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۰ ۰ نظر

بیا تاخت بزنیم...
تار حنجره ات را وقتی که می خوانی...
تار سازت را وقتی که می زنی...
و... تار موهایم را وقتی که باد می وزد... 
بیا تاخت بزنیم تارهای وجودمان را با هم!


دی 92

۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر
ساعت 2 خودت را از مسجد میرسانی به کلاس دکتر عباسی، اما وقتی میرسی می بینی ظاهرا کلاس تشکیل نمی شود... راه سالن مطالعه را میگیری و می روی و قصد میکنی تا 4 بخوانی و بعد بروی 4 تا 6 را خوابگاه بخوابی ، اماآسمان سرِ دیگری دارد...
یکهو با صدای تگرگ شدیدی که به سقف نیمه آهنین می خورد به خودت می آیی...
و پس از چند دقیقه برف آرامی شروع به باریدن می کند... و هوا سپیدتر و سپیدتر می شود...
و تو خیال خواب و خوابگاه را از یاد می بری...
درس ات تقریبا به جای خوبی رسیده و امروز هم از آن روزهاست که هوا آبی کبودِ کم رنگِ گرفته ایست و برای تو معنی دل به هم خوردگی دارد...
و یکهو دلت هوای فریدون را می کند، میروی پشت پنجره انتهای سالن مطالعه می نشینی روی میز و سرت را می چسپانی به شیشه... و محو تماشای بیرون می شوی...
و فریدون می خواند :(( دو تا چشم سیاه داری... )) و تو با خودت می گویی پستی در باب این ترانه بگذارم جی+ و باز پشیمان میشوی... از این رو که شاعر به چشمِ سیاه اشاره دارد و تو همیشه از فکرهای ساختگی دیگران ترسیده ای که اینقدر در باب عشق می نویسی نکند تعبیری کند کسی...
و بعد با خودت می گویی اصلا عشق برای من یعنی مفهومِ چشم سیاه...
و می گویی مگر همه ی آن ها که از چشم سیاه گفته اند معشوقی سیاه چشم داشته اند؟!
و باز با خودت زمزمه می کنی :(( آورده است چشمِ سیاهت یقین به من / هم آفرین به چشمِ تو و هم آفرین به من! ))
...
۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۱ ۰ نظر

بعضی از آدما مثل میوه ممنوعه میمونن...
وسوسه برانگیزن! اما باید ازشون گذشت...


اسفند 92

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۲ ۰ نظر

یه ظرف چینی وقتی میشکنه دیگه شکسته .... 
حتی اگه بندشم بزنی دیگه هیچ وقت مثل اولش نمی شه!
خیلی چیزا اطراف ما مثل ظرف چینی میمونن... اگه مراقبشون نباشیم و از دست برن... دیگه هیچ وقت مثل اولشون نمیشن...!
هرچقدر هم که تلاش کنیم!


اردـــــی بهشـــــت 93

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۷ ۰ نظر

یه روزی به یه دوست خوبی (Ye Ganeh) گفتم یه جمله قشنگ برام بنویس، اینو نوشت: "دیگران را بدون توقع دوست داشته باشیم!"
من از اون روز سعی کردم بیشتر حواسم به این جمله باشه....
اما الان بعد چند وقت فهمیدم دوستم یه چیزو یادش رفت بگه،"...و در ضمن هیچ وقت انتظار نداشته باش دیگران تو رو بدون ثوقع دوست داشته باشن!!!"

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۱ ۰ نظر

نمیدونم چرا موقع امتحانا بیشتر کمبودت حس میشه... انگار نمره ای... :دی

پ.ن: هه! ( با لحن پسرخاله!)

۲۴ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر

من می گویم خود درگیری مزمن...

دیگران می گویند تقابل عقل وعشق...

چه فرقی می کند... 


اصلا دلم می خواهد

تمام عقل های دنیا را دور بریزم

و عاشقانه دوستت داشته باشم....


۱۱ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۲۸ ۰ نظر