کارناوالِ افکار

۱۱ مطلب با موضوع «عاشقانه هایی برای هیچ کس» ثبت شده است

امروز رفتم تو جمیل و تالک رو آوردم... چقدر دوران جالبی بود.. نگاه کردم آخرین پیامم ماله یک سال پیش ( 6 روز کم) بود...یهو دلم هوایی شد..

به گذشته ها که فکر می کنم یعنی به هر چیزی که ماله قبلاِ ، ماله هر چقدر قبل مهم نیست ( شاید حتی چند روز قبل) دلم میگیره...

از همون حسا دارم.. حس دیدن ماهی مرده کنار حوض.. حس روزایی که آسمون توهمه... حس دل بهم خوردگی... 

هممم..


شاید این روزایی که داره تموم میشه و آینده ای که شبیه هیچ کدوم از روزایی نیست که تا حالا داشتم بیشتر منو درگیر میکنه... نمی دونم حسم ترسه، یا دلتنگی... یه حس مبهمی دارم به همه چیز...

مثل یه بچه میمونم که می خواد از شکم مادرش جدا بشه، این روزا برام اینطوری میگذره... یهو یه تغییر بزرگ.. اونم برای یه آدمی مثل من که انگار از نقطه نقطه ذهنش به همه ی چیزا و کسایی که میشناسه یه بند وصل کردن، و گاهی اوقات شاید حتی تصویر صحنه یه روز بارونی، یا تصویر یه خیابون تو ظهرو گرما، یا حتی صدای آبی که توی گوشم هنوزم هست، شاید توی روز چندین بار از توی فکرم رد میشن و انگار که همه لحظه ها رو هزار بار زندگی می کنم...

شاید مشکل از حافظه تصویریه... تصویر تصویر... تصور... شاید مشکل از اینه که خیلی جاهایی که نبودم رو هم زندگی کردم...لمس کردم... نفس کشیدم...

نمی دونم احمقانه است یا ترحم انگیز که دلم برای لحظه لخظه این تصور ها هم تنگ میشه...

دلم برای شعر هایی که ننوشتم... متن هایی که توی ذهنم تایپ کردم... دلم برای همه چیز تنگ شده...

تنگ شده...

شاید مشکل از تغییره... وقتی چند تا تغییر باهم بهت وارد میشن، سخته...

شاید باعث میشه فکر کنی از یه جایی به بعد انگاری هیچی مثل هیچی نیست... همه چی عوض شده... 


ومثل همیشه تو مانده ای و جاده ای که رفته است... و مسافرانی که شاید آنقدر تند گذشته اند که لبخندشان فرصت دیده شدن هم نیافته است...

....

۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر
سلام

قشنگترین حالت یک رابطه عاشقانه آن وقتی ایست که یک ذهن خالی خای خالی داشته باشی...
آن موقع است  که بهترین حس دنیا می شود، خوشبختی ای که با شنیدنِ "دوستت دارمِ"  قبل از به خواب رفتن، احساس می کنی...
و انگار نه انگار که در گوشه و کنار دنیا عاشقانی هستند که این جمله را بار ها تکرار می کنند و و انگار نه انگار که تو اولین زنی نیستی که این احساس را با خود به آغوش خواب می بری...
قشنگترین حالت یک رابطه عاشقانه آن وقتی ایست که تو برای همیشه اولین و تنهاترین زن جهان برای خود باشی!
۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۱۳ ۰ نظر
دلتنگ بودن تو... روزای جمعه... منم...

پ.ن: با یه لحن خیلی خاص که نمی دونم از کجا تو ذهنم اومده باید خوندش...
۰۸ آذر ۹۳ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر

چگونه زندگی ام سیاه نباشد،

وقتی تمام زندگی ام رنگِ چشمانِ توست !

۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۴:۳۴ ۰ نظر

چشم باید سیاه باشد و مست 

پ. ن: شکل چشمان تو عزیز دلم!


خرده توضیح :

بعضی اوقات با خودت فکر می کنی اصلا بعضی چیزها رو دوست داری یا نه، بعدش می فهمی حسِ دوست داشتن بعضی چیزا که آدم دوست داره، حسه دوست داشتنیه اصن! 

مثلا همین چشم سیاه، یه نماد اصن! یه المان که نوشتنش، ستودنش، خواستنش دل انگیزه... 

۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر

بیا برو از خاطراتم بیرون، مثل کسی که از نگاهم رفته 

مثل کسی که تو شروع پاییز عطرش به خورد طعم برگا رفته... 

پ. ن: حس ترانه فی البداهه اومد :دی 

۱۵ مهر ۹۳ ، ۲۳:۵۲ ۰ نظر
من و تو از هم دوریم... آن قدر دور که گاهی این فاصله مرا به وحشت می اندازد... و درد این فراق مرا به خستگی از زیستن مبتلا می کند!
من و تو شاید در یک شهر، در یک نقطه از زمین، در یک لجظه از سال متولد شده باشیم... لیک قرن ها از هم فاصله داریم...
تودر آن سوی قرن هایی و من در نقطه ی مقابلت! و انگار خستگی قرن ها زیستن بشر را بر پیشانی من و تو مهر زده اند، تا نماد تاریح باشیم...
تا کسی فراموش نکند انسان چه زجری کشیده است در این قرونِ بی فرجام...

من و تو از هم دوریم... و این دوری را تنها ذره ای می تواند در نوردد که نور را هم شکست داده و سرعتش همگان را به حیرت وا دارد...
و در آن لحظه، من و تو اولین درد مشترکمان را خواهیم یافت... و درد زاده شدن را باهم خواهیم چشید... و زمان را متوقف خواهیم کرد... و پای احساس را نیز به میان خواهیم کشید...
و این یکی شدن- تکامل - را جشن خواهیم گرفت!
باشد که این وصل تمام پل های شکسته ی تاریخ را ترمیم کند*... 

پ.ن : کدام پل. در کجای جهان. شکسته است. که هیچکس به خانه اش نمی رسد.  (گروس عبدالملکیان )
۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۵۶ ۰ نظر

(( خنده بهترین اسلحه جنگ با زندگی است ))
 << آناتول فرانس >>

امروز بهترین اسلحه ام را برداشته ام و آمده ام به جنگ... به جنگ با تو که تمام زندگی ام هستی...
می خواهم امروز آنقدر بجنگم تا پیروز شوم، اما تو این بار هم می بری با آن خندق هایی که روی صورتت می اندازی...!

فروردین 92

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۰ ۰ نظر

بیا تاخت بزنیم...
تار حنجره ات را وقتی که می خوانی...
تار سازت را وقتی که می زنی...
و... تار موهایم را وقتی که باد می وزد... 
بیا تاخت بزنیم تارهای وجودمان را با هم!


دی 92

۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر

نمیدونم چرا موقع امتحانا بیشتر کمبودت حس میشه... انگار نمره ای... :دی

پ.ن: هه! ( با لحن پسرخاله!)

۲۴ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر