کارناوالِ افکار

۶ مطلب با موضوع «روزانه نویسی :: درد و دل» ثبت شده است

امروز رفتم تو جمیل و تالک رو آوردم... چقدر دوران جالبی بود.. نگاه کردم آخرین پیامم ماله یک سال پیش ( 6 روز کم) بود...یهو دلم هوایی شد..

به گذشته ها که فکر می کنم یعنی به هر چیزی که ماله قبلاِ ، ماله هر چقدر قبل مهم نیست ( شاید حتی چند روز قبل) دلم میگیره...

از همون حسا دارم.. حس دیدن ماهی مرده کنار حوض.. حس روزایی که آسمون توهمه... حس دل بهم خوردگی... 

هممم..


شاید این روزایی که داره تموم میشه و آینده ای که شبیه هیچ کدوم از روزایی نیست که تا حالا داشتم بیشتر منو درگیر میکنه... نمی دونم حسم ترسه، یا دلتنگی... یه حس مبهمی دارم به همه چیز...

مثل یه بچه میمونم که می خواد از شکم مادرش جدا بشه، این روزا برام اینطوری میگذره... یهو یه تغییر بزرگ.. اونم برای یه آدمی مثل من که انگار از نقطه نقطه ذهنش به همه ی چیزا و کسایی که میشناسه یه بند وصل کردن، و گاهی اوقات شاید حتی تصویر صحنه یه روز بارونی، یا تصویر یه خیابون تو ظهرو گرما، یا حتی صدای آبی که توی گوشم هنوزم هست، شاید توی روز چندین بار از توی فکرم رد میشن و انگار که همه لحظه ها رو هزار بار زندگی می کنم...

شاید مشکل از حافظه تصویریه... تصویر تصویر... تصور... شاید مشکل از اینه که خیلی جاهایی که نبودم رو هم زندگی کردم...لمس کردم... نفس کشیدم...

نمی دونم احمقانه است یا ترحم انگیز که دلم برای لحظه لخظه این تصور ها هم تنگ میشه...

دلم برای شعر هایی که ننوشتم... متن هایی که توی ذهنم تایپ کردم... دلم برای همه چیز تنگ شده...

تنگ شده...

شاید مشکل از تغییره... وقتی چند تا تغییر باهم بهت وارد میشن، سخته...

شاید باعث میشه فکر کنی از یه جایی به بعد انگاری هیچی مثل هیچی نیست... همه چی عوض شده... 


ومثل همیشه تو مانده ای و جاده ای که رفته است... و مسافرانی که شاید آنقدر تند گذشته اند که لبخندشان فرصت دیده شدن هم نیافته است...

....

۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر

همه رفتن کسی دورو برم نیست...

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۱ ۰ نظر
به خودم قول داده بودم دیگه این طرف ها پیدام نشه... اما وقتی حالت یه جوریه هر چیزی از گذشته ای که هیچ بوده می تونه تو رو بیشتر تو حالت غرق کنه...
امیدوارم بفهمی چی میگم...
یه دوری تو دنیای مجازی زدم که قبلا ها بیشتر می رفتم... الانم البته گاهی به طور نامحسوس میرم.... یه دریافت کننده صرف با قدرت تفکر بدون اعمال نظر یا اعلام وجود...
خوندن هر چیزه خوبی... دیدن هر فیلم خوبی... شنیدن یه بی کلام دوست داشتنی... هر کدومشون به تنهایی برای تغییر حال و احوال آدم کافیه...


پ.ن 0: وقتی هستی، هیچی کم ندارم... جز خودمو... یه موقع هایی خودمو کم میارم...
پ.ن 1: her فیلم قشنگی بود... اون درگیری های همیشگی رو میشد توش پیدا کرد... از کجا آمده ام؟!
پ.ن 3: Montana A Love Story - George Winston - Thumbelina
۱۴ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۳ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۵

خسته...

۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۵:۰۵ ۰ نظر

امروز توی اتاق فقط من از خواب پا شدم، وقتی رفتم آشپزخونه تعداد بچه ها کمتر از دیروز بود...

تو که می دونی منظورم چیه... یه لحظه حس مسلم رو داشتم ( توی اون سکانس فیلم مختار )... 


پ.ن: کاری ندارم که توی مملکت اسلامی باید جوری برنامه ریزی بشه که حداقل انجام فرایض دینی برای مسلمونا مشقت نداشته باشه، و نباید امتحانا تو ماه رمضون باشه... کاری ندارم... اما خیلی دلم سوخت برای اسلامی که اینجوری باهاش برخورد میشه... برای اعتقادایی که چقدر فرق کردن... برای خدایی که اونقدر دور می بینیمش که به کمکش ایمان نداریم واقعا... دلم سوخت...

پ.ن 2: خدارو شکر امتحانا 10 تیر تموم میشه وگرنه از این چند نفرم چیزی باقی نمی موند.

پ.ن3: خدایا کمکم کن... می دونی که جز تو کسی رو ندارم... و از همه حتی از اونایی که روزه هم نمیگیرن گناه کار ترم... خودت کمکم کن...

۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۶:۲۴ ۰ نظر