کارناوالِ افکار

زن در کمد  را باز می کند... چمدانی را بیرون می کشد...

ساعت 3 بعد از ظهر است و هنوز وقت باقی ایست...

...((برق کفش جف‌شده تو گنجه‌ها، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! ))

*

و زن حالا تقریبا آماده است، روی صندلی می نشیند... لاک صدفی اش را بیرون می کشد... زیر ناخن هایش احساس خنکی دارد...

عطر لاک و صدای فرهاد اتاق را پر کرده است...

...((  با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! ))


***

امروز یک شنبه است، روزهای فرد برای زن بعنی... یک جور احساس نو شدن... لاک های رنگارنگ... سرمه ی توی چشم... یک ساعت جلوی آبنه معطل شدن!

*

مانتو شلوار سرمه ای، شال صورتی روشن! ترکیب خوبیست... 

با احتیاط خودش را در آینه ور انداز می کند! ساعت از 4 گذشه باید سریع تر بجنبد...!

*

200 متر مانده به کافه، کنار مغازه ای می ایستد، نگاهی به ساعت می اندازد، 4:57 ... وقت برای به موقع رسیدن کافیست... اما، نه!

راستش را بخواهی آدم باید گاهی از دل خودش بگذرد تا بتواند عشق را عمیق تر حس کند...

مجنونی که درد انتظار را نچشیده باشد، شیرینی وصل را نمی فهمد!

چند دقیقه بعد به راه می افتد! لبخند مردانه ای به استقبالش آمده...

- (( اِ... چرا اینجا دمِ در وایسادی؟ ))

+ (( سلام! ))

- (( علیک سلام! ))

+ (( گفتم بریم باهم یه دوری بزنیم! ))

- (( الان؟! پس قرارمون چی؟ چای ساعت 5 مون قضا میشه ها!!! ))

+ (( تو اینجا به خاطر من میای یا به خاطر چایی؟! ))

- (( مسخره! این چه حرفیه! ))

+ (( پس کجا بودن و چی کار کردنش دیگه مهم نیست، اصل اینه که با همیم! ))

- (( بله... بله... حق با شماست! ))

*

مرد مقابل مغازه ی روسری فروشی می ایستد... نگاهی به ویترین می اندازد... لبخندی می زند و داخل می شود،

زن با حالت نیمه نگران پیروی اش می کند...

+ (( آقا ببخشید اون شال سفیدی که تو ویترینه رو محبت می کنید؟ ))

# (( اون یخچالیه؟!))

+ (( نه!اون یکی.. اون سمت چپیه))

#  (( بله...حتما ))


مرد شال را می گیرد به سمت زن...

+ (( امتحانش کن ببین چطوره... ))

- (( بله قربان! امر امرِ شماست ))

- (( همممم... چطوره؟! ))

+ (( به قول شاعر... زیباتر از این نیست... زیباتر از این... ))

- (( ... زیباتر از این شال ؟! ))

و هر دو میزنند زیر خنده!


مرد چند ثانیه روی صورت زن مکث می کند... و قبل از اینکه کسی بفهمد اشک راه چشمانش را پیدا کرده نگاهش را می کشد و می برد به سمت مغازه دار.

+  (( چقدر میشه؟ ))

زن در حال عوض کردن شال است...

+ (( میشه همینو بپوشی؟! ))

- (( همممم... فعلا که سکان دار شمایید... چشم! ))

- (( ببین من تو مغازه هیچی نگقتم... اما.... ))

+ (( اما چی ؟! )) 

- (( من دوست ندارم اینطوری به زحمت بیفتی... ))

+ (( اوه...! کی میره این همه راهو! زحمت!!!))

+ (( ما خیلی وقته با هم خرید نیومدیم. ))

- (( چقدرم که تو از خرید خوشت میاد! ))


مرد توی دلش آرام می گوید.. (( همه ی این ها بهانه است، خرید هم وقتی تو باشی شیرین میشه...)) اما حرفش را می خورد...

*

- (( چقدر خیابونا شلوغه! ))

+ (( ببخشید که دمِ عیده! ))

دختر آرام می خندد و به این فکر می کند که هنوز ماهی قرمز سفره را نخریده.

*

+ (( بریم تو این کفش فروشی رو ببینیم؟! ))

- (( علی...! یه لحظه صبر کن! ببین... ))

+ (( میشه یه امروزی به حرف من گوش بدی؟! ))

- (( ... ))

+ (( میشه؟! ))

- (( از دست تو! ))

مرد می خندد و راه می افتد به سمت مغازه کفش فروشی...

*

مرد قد بلند است و کمی لاغر... اما چهارشانه... و حالا زن روی آن کفش 8 سانتی سفید تا کنار گوش مرد می رسد.

+ (( اندازه اش خوبه؟! ))

- (( آره... مرسی ))

+ (( همممم... میشه اینم درنیاری؟! ))

زن به خنده می افتد، مثل مادرهایی که پسربچه ی 6 ساله ی تخس شان را نگاه می کنند!

*

ساعت دور و بر 6ونیم است... اوج شلوغی پیاده روها...

مرد و زن جوانی -که حالا با آن شال و کفشِ سفید بیشتر به فرشته ها می ماند- وارد کافه می شوند...

زن دغدغه میز را دارد... با دیدن میز خالی کنار پنجره شان... حالت رضایت روی صورتش پدیدار می شود.

کافه چی خیلی وقت است دیگر برای گرفتن سفارش به سراغشان نمی آید...

(( دو فنجان چای با شکر و کیک شکلاتی))

*

- (( تا حالا به رنگ این چایی های غلیظ دقت کردی؟! ))

+ (( ... ))

- (( چقدر رنگ چشمای توان! ))

+ (( به قول شاعر... ای چشم های قهوه قاجاری! ))

- (( حالا من یه چیزی گفتم! تو چه عزتی به خودت میزاری!!! ))

*

نگاه مرد صورت زن را می کاود.. و هم زدن چایش را... و این مصرع بیش از هربار در ذهنش تداعی می شود :

 (( و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبیست! ))  

*

+ (( هممم.. من یه قولی به خودم داده بودم... اینکه تا وقتی وضعیت کارم و اون پروژه درست نشه هیچی نگم... اما حالا... ))


ته دل زن آرام میلرزد و انگار اشتیاق لای مفصل انگشتانش به حرکت می افتد، سعی می کند مانع شود که چشمانش بپش قلبش را لو دهند... اما انگار خیلی موفق به نظر نمی رسد... 


+ (( هممم... از اولین باری که همو دیدیم یک سال میگذره... اولین باری که باهم اومدیم اینجا رو یادته؟! اولین برف زمستون داشت می بارید که ما به اینجا پناه آوردیم...حالا من اینجام، توی این کافه، که زمستون قلبم به دستای تو پناه بیارم... میشه این دستا مال من باشه...؟! ))

***

زن یا آن شال و کفش سفید هنوز هم شبیه فرشته هاست، اگرچه بیست سال خسته تر به نظر می رسد...

از توی کیفش پارچه ی ترمه را بیرون می کشد و روی سنگ پهن می کند... دو فنجان سفید... و فلاسک چای... کمی کیک شکلاتی و شکر...

با خودش زمزمه می کند : (( و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبیست!  اگرچه این 5 امین سالیست که چای تو دست نخورده توی فنجان یخ می کند! ))

( کارناوال افکار / داستان های من / شهریور 93 )

پ.ن : 

1. توجه شما رو به ترانه ی بوی عیدی از فرهاد جلب می کنم :

http://www.4shared.com/mp3/BCNkZohA/Farhad-boye-eidiwwwTopNazCom.html

2. و همچنین به شعر "دو در یک" از علیرضا آذر:

ای چشم‌های قهوه قاجاری/ بیرون بزن از قعر فنجانم/ از آستینم نفت می ریزد/کبریت روشن کن بسوزانم!

3.  (( و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبیست )) وامی ایست از "حسن صادقی پناه" :

وَ چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست/ برای با تو نشستن بهانه ی خوبی ست/حیاطِ آب زده، تخت چوبی و من و تو/ چه قدر بوسه، چه عطری، چه خانه ی خوبی ست...

۱۶ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۵۰ ۰ نظر

امام رضای عزیزم...
خودتون بهتر از هر کسی میدونید، هیچ کسی توی هیچ کجای این دنیا مثل شما نمیشه برای من....
تا حالا نشده چیزی از شما بخوام و به من نداده باشینش.... میدونم آدم خوبی نیستم...ولی به قول شاعر:

خودت اجازه نده بعد از این گناه کنم/ زیاد روی من و توبه ام حساب مکن!

من از شما تو این سفر یه چیزی از ته دل برای خودم خواستم.... یادتون نره ها....
قول دادین بهم... غریب اومده بودم... قول دادین غریب تر برگردم... قول دادین!

در ضمن تولدتونم مبارک!


۱۵ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۰۰ ۰ نظر

سلام! 

اینجا تهران، خوابگاه دانشگاه شریف (دخترونه : دی) 

با این که دیروز از 6 صبح بیدار شدم و قبلشم خوب نخوابیدم، و کل دیشبم 2 ساعت بوده استراحتم، الان یه حسی از خواب نیومدنو دارم :-) 

... 

+به 12 ساعت پیش فکر کن، یه چیزی حدودای 3 بعد از ظهر روز قبل.... 

- هممم... من اون موقع خواب بودم! یعنی تازه به زور چشمم روی هم رفته بود که با صدای زنگ تلفن تو بیدار شدم! 


این مطلب ادامه داره ها...

۱۱ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۰۲ ۰ نظر

نمی دانم چرا چند وقتیست این طوری شده ام...
بعضی چیزها( یا افراد) برای من دو حالت پیدا کرده اند یا باید کاملا باشند و سراسر زندگی من را بگیرند یا باید کلا بگزارمشان کنار!
مسخره است...یا صفره صفر...یا یکه یک!

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر

(( خنده بهترین اسلحه جنگ با زندگی است ))
 << آناتول فرانس >>

امروز بهترین اسلحه ام را برداشته ام و آمده ام به جنگ... به جنگ با تو که تمام زندگی ام هستی...
می خواهم امروز آنقدر بجنگم تا پیروز شوم، اما تو این بار هم می بری با آن خندق هایی که روی صورتت می اندازی...!

فروردین 92

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۰ ۰ نظر

کتابخانه ی یک فرد، تمامیِ چیزی را که نیاز دارید در موردش بدانید به شما خواهد گفت.

والتر موسلی

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۱۹ ۰ نظر
یه موقع یه جایی که دقیقا یادم نیست کی و کجا یکی این جمله رو نوشته بود! به خاطر پر کاربرد بودنش مضمونش تو ذهنم مونده! جملش تقریبا(!) این بود :
همه ی چیزی که از زندگی فهمیدم اینه که یک احمق بیش نبوده ام ونیستم و اگر همین طور جلو بریم روز به روز احمق تر خواهم شد!

پ.ن : همه ی جمله اول برای این بود که بفهمید تو این جا قانون کپی رایت رعایت میشه! :{

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۴ ۰ نظر

من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست‌هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر. 
ولی دست‌هام چه‌کار کرده‌اند؟ یک جایم را خارانده‌اند، چک نوشته‌اند، بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم را حرام کرده‌ام. همین‌طور ذهنم را.

عامه پسند - چالز بوکوفسکی

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۶ ۰ نظر

یه روزی به یه دوست خوبی (Ye Ganeh) گفتم یه جمله قشنگ برام بنویس، اینو نوشت: "دیگران را بدون توقع دوست داشته باشیم!"
من از اون روز سعی کردم بیشتر حواسم به این جمله باشه....
اما الان بعد چند وقت فهمیدم دوستم یه چیزو یادش رفت بگه،"...و در ضمن هیچ وقت انتظار نداشته باش دیگران تو رو بدون ثوقع دوست داشته باشن!!!"

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۱ ۰ نظر

میشه روی پلی که شکستی
دستم از دست گرمت رها شه 
من بیفتم ولی واسه ی تو 
اتفاقی نیفتاده باشه 

میشه خط و نشون یه فنجون 
اولش خندمونو بگیره 
آخرش قهوه ترک چشمات 
حال آیندمونو بگیره 

میشه اینو یه روزی بفهمی 
درد دیدم که دردت نباشه 
ساختم مثل خورشید با ماه 
سوختم تا تو سردت نباشه ...

ریختم توو خودم ضجه هامو 
مثل فواره ها توی میدون 
بغض کردم ولی با یه لبخند 
گریه کردم ولی زیر بارون ..

یاسر قنبرلو

۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۷ ۰ نظر