ارمیا
رضا امیر خانی!
سخت است در باب این اسم و کتاب هایش چیزی بنویسم... کسی که در تک تک جملاتش، در لابلای برگ برگ کتاب هایش "خودم " را یافتم!
من به راستی خود را دوباره در شخصیت های کتاب هایش یافتم، شخصیت هایی که همه در واقع " یک نفر " اند!
از "علی" بگیر تا "ارمیا" و دوباره "ارمیا" ( بی وتن !)، تا حتی به نوعی قیدار! که این آخری انگار رشد کرده و بزرگ شده و شکل متفاوت تری با بقیه دارد.
من فکر می کنم آن "یک نفر" وحدت عجیبی با هسته ی درونی وجود افراد مختلف از جمله خود امیرخانی دارد.
حرف برای گفتن بسیار است، اما بگذار از "ارمیا" بنویسم:
کتاب را باز کردم، شروع کردم به خواندن... صفحه ی اول نه، صفحه ی دوم(!) به همین زودی دوباره مرا غافل گیر کرد! دلم می خواست بپرسم خرف های خلوت من که جز خودم و خدایم کسی نمی داندشان، چگونه یکهو به صورت کاملا چاپی و مرتب از لابلای کتاب های تو سر در می آورند؟! (1)
من هم همیشه با این سلام آخر نماز درگیرم. گاهی اوقات می گویم احتمالا خدا این سلام را گذاشته اینجا تا بگوید: جوری نماز بخوان که رویت بشود این سلام را بگویی، بنده ی من که به حریم نماز وارد می شود اسمش حرمت دارد! و "سلام واجب" مثل بندگان صالحم... مثل پیام برم...
می دانی جبهه جای خوبی بوده، خیلی خوب... یک جور مدرسه ی عرفان! جایی که جوان های کم سن و سال در عرض چند ماه راه چندین ساله ی عارفان سالک را پیموده اند و به مرتبه ای رسیده اند که درک آن دشوار تر از فهم ماست.
وقتی ارمیا از جبهه باز می گردد فرق می کند با خودش در گذشته اش، گذشته ای که به لحاظ زمانی نزدیک است، اما از بعد معنوی قرن ها با آن فاصله دارد.
ارمیا مراحل عرفان را می پیماید، معتکف می شودبه جبهه، پیر راه خود را می شناسدو در آخر ذات حق را در میابد و به نقطه ای میرسد که دیگر ذره ای از منیت در آن باقی نمانده...(2)
ارمیا شبیه ماهی ایست که از تنگ کوچکی در دریا رها شده، و بعد از پایان جنگ قرار است دوباره به آن تنگ باز گردد، به جایی که اگرچه ظاهرا اهل آنجاست، اما باطنا هیچ قرابتی با آن ندارد. آنجاست که وقتی از دانشگاه سخن می گوید، مرا یاد احمدرضا احدی می اندازد. ( یاد این جمله ها : به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت می گذارد؟ ...) (3)
و آن جاست که این بیت را بهتر درک می کنم: (( صفایی ندارد ارسطو شدن / خوشا پر کشیدن، پرستو شدن ))
و وقتی هوای پرستو شدن به سر کسی بیفتددیگر نمی شود او را پابند کرد...
و ارمیا نیز پرستویی شده بود که پرواز را درک کرد.
مهربانم...
توفیق ده در زمانه ای که بال ها را بریده اند
و از آن بدتر ذهن ها را از فهم مفهوم پرستو شدن تهی کرده اند،
راهی برای پرواز بیابم.
پ.ن 1 :
-السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته.
السلام علینا و علی عبادالله الصالحین.
باز هم مکث همیشگی ارمیا.به این جای نماز که می رسید صورتش در هم می رفت.فکری به پیچیده گی و در هم ریخته گی موهایش به جای روی سر،توی سرش ریشه می دواند:
-من چه ربطی به بنده گان صالح خدا دارم؟شاید خدا خواسته مرا مسخره کند.من با...
و بعد گناهان کوچک و بزرگش را به یاد می آورد.خجالت مثل برق گرفته گی می لرزاندش و بعد هم متوجه مکث زیادش می شد.
-السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
پ.ن 2:
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند/ بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت. (سعدی )
باطن و ظاهرم تویی، من نه منم، نه من منم ( مولانا )
پ.ن 3:
دست نوشته ای از شهید احمد رضا احدی