کارناوالِ افکار

سلام!

بعد چند وقت بهو دلم خواست یه "پست زیادی خودم نوشتنی!" بزارم اینجا...

با اینکه امتحان os دارم، چند تا کار اینترنتی و یه کار یدی وقت گیر و به شدتم خوابم میاد بازم "دل خواستنم" به همه چیز غلبه کرد.


هفته پیشو خیلی دوست دارم با اینکه توش حالم در حدی بد شد که کارم به بیمارستان کشید و نصفه شبی همه رو زا به راه کرد ولی خیلی خوب بود ...

میدونی بعد چند وقت برای کارایی که ارزشش رو داشت شب نخوابی کردم و یه پروژه رو با یه زبانی که تا حالا کار نکردم رو یه موضوع جدید تو حدود یه روز و نیم برای یکی زدم... کاری که خیلی وقته نکردم... خیلی خوشحالم : )


یه چند وقتیه دنیا یه طوری شده... شایدم من یه طوری شدم... یه حالیه که اگه بیان بهم بگن از خواب پاشو این چند وقت اصن وجود خارجی نداشته باور می کنم.. :-/

می دونی زندگیم جلو تر از درک من داره پیش میره برای همین نمی تونم خودمو باهاش تطبیق بدم و زندگی با سرعت میره و من نگاش می کنم فقط!

نمی دونم این حالتی که توش افتادم "خوبه" بده" "چیه"... ( trap ه ) ولی می دونم یه جورایی که خیلی unknown ه!


اصلا چرا دارم این حرفارو اینجا میگم؟!


پ.ن: خیلی وقته ننوشتم...( دلم برای نوشتن، شاعری کردن تنگ شده ! )

پ.ن 2: "بیا به کوچه که فردیس شاعری بکند..." (اومده به کوچه ها... نمی دونم چرا شاعری نمی کند :دی )

۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر
-خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد؟
+ بلی.... بلی... :)

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش!
+همممم.... مطمئنی این راه حلشه؟! :/
۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۵۴ ۰ نظر

درگیرِ تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت!

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی، عقربه ى قبله نما رفت!

در بین غزل نامِ تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سرِ این کوچه ، صدا رفت!

بیرون زدم از خانه ؛ یکی پشتِ سرم گفت:
این وقتِ شب این شاعرِ دیوانه ، کجا رفت؟!

من بودم و زاهد ، به دو-راهی که رسیدیم
من سمتِ شما آمدم ؛ او سمتِ خدا رفت!‍

با شانه ، شبی راهیِ زلفت شدم اما …
من گم شدم و شانه پیِ کشفِ طلا رفت!

در محفلِ شعر آمدم و رفتم و … گفتند:
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟!

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندَمَش آنگونه که دودش به هوا رفت …!!!

“محمد سلمانى”


۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۰ ۰ نظر

تو درهمین شهری
و فقط چند خیابان ازمن فاصله داری
بی که بدانی
من برای حس کردنت
و برای در خود یافتنت
پناه می‌برم
به کتاب های شعر و دیوان‌ها
تا مگر
ردی از تو بیابم
در بیتی ازغزلی از هفتصد سال قبل
یا شاید
در مصرعی ازشاعری بی نام ونشان
که در سندیت آن تردید است
...
حال آن که
تو هستی
همین حالا
در همین شهر
و فقط چند خیابان از من فاصله داری...



حسین کاظمیان

۰۲ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۹ ۰ نظر

چه فرقی می‌کند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من؟
چه فرقی می‌کند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان
آغاز می‌شود؟

 

گروس عبدالملکیان

۰۲ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۵ ۰ نظر

1

من و تو تا نفس باشد من و تو

من و تو در قفس باشد من و تو

من و تو حرفمان حرف هوس نیست

من و تو از هوس باشد من و تو

2

من و تو نیمه ای از روحمان کم

دو تنها و دو سرگردان عالم

غریبی بیشتر از اینکه یک عمر

من و تو زندگی کردیم بی هم

3

من و تو بی قرار بی قراری

برای هم دو عکس یادگاری

تمام روز بیداریم و بی خواب

به امید شب و شب زنده داری

من و تو خار چشم سرنوشتیم

که این خط را از او خوش تر نوشتیم

جهنم جای سرافکندگان است

من و تو سر بداران بهشتیم

5

من و تو این هجا را می شناسیم

زبان واژه ها را می شناسیم

سکوت از جنس فریاد است و اینجا

چه خوب این هم صدا را می شناسیم


محمدعلی بهمنی


۰۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۲۱ ۰ نظر

مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !
این وزن آواز من است :
عشقی که گرم و شدید است
زود می سوزد و خاموش می شود
من سرمای تو را نمی خواهم
و نه ضعف یا گستاخی ات را !
عشقی که دیر بپاید ، شتابی ندارد
گویی که برای همه ی عمر ، وقت دارد .

مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !
این وزن آواز من است :
اگر مرا بسیار دوست بداری
شاید حس تو صادقانه نباشد
کمتر دوستم بدار
تا عشقت ناگهان به پایان نرسد !
من به کم هم قانعم
و اگر عشق تو اندک ، اما صادقانه باشد ، من راضی ام
دوستی پایدارتر ، از هرچیزی بالاتر است .

مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !

امیلی دیکنسون

۰۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۵ ۰ نظر

وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد

تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه

هر چی که جادست رو زمین به سینه ی من میرسه

ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم

عزیزترین سوغاتی غبار پیراهن تو

عمر دوباره ی منه دیدن و بوییدن تو

نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس میخوام

عمر دوباره ی منی تو رو واسه نفس میخوام

وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟

گل های خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم؟

دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه؟

مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه؟

...

۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۳:۴۱ ۰ نظر

آن شب درست روی همان پل قرار بود . . . 

احساس های ما تب تند فرار بود

 

تردید تلخ رفتن و ماندن برای ما

حسی شبیه دلهره ای در قمار بود

 

بعد از تمام حادثه ها آن شب عجیب 

پایان هر حکایت و هر انتظار بود

 

آن شب تمام پنجره ها بسته بود و ماه  

روی زمین سرد خدا لکه دار بود

 

شاید خدا هم از غم تقدیر شوم ما 

مانند بغض وا نشده در فشار بود

 

ما را به جرم عشق به قانون مرگ برد

آن چوبه ای که شاهد یک حکم و دار بود

 

پایان آن شب و همه ی اضطراب ما

آغاز پر کشیدن ما از حصار بود

 

پرواز ما اگرچه به سرخی خون نشست

شیرین ترین حکایت ما آن قرار بود .


مرضیه احمدی

۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۱ ۰ نظر

خیلی وقتا پر بودم... پر از گریه... درد... اشک...

اما جلوشو گرفتم، نذاشتم کسی بفهمه... 

مثل همین امروز! دلم می خواست برم بیرون برم یه جایی که کسی نباشه... بشینم گریه کنم... اما مجبور بودم به زور اشکامو پاک کنم ، نزارم بیان و برم سر جلسه میان ترم! :|

تازه الانم، باید به فکر این پروژه مسخره باشم :|
.

.

.

:- احمق

۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۷ ۰ نظر