کارناوالِ افکار

۶ مطلب با موضوع «درد های من» ثبت شده است

گاهی اوقات آدم به تنهایی تخت دو متری خوابگاه، با همه ی افتضاح بودنش محتاج میشه...


۱۹ آذر ۹۶ ، ۱۹:۴۹ ۰ نظر

امروز رفتم تو جمیل و تالک رو آوردم... چقدر دوران جالبی بود.. نگاه کردم آخرین پیامم ماله یک سال پیش ( 6 روز کم) بود...یهو دلم هوایی شد..

به گذشته ها که فکر می کنم یعنی به هر چیزی که ماله قبلاِ ، ماله هر چقدر قبل مهم نیست ( شاید حتی چند روز قبل) دلم میگیره...

از همون حسا دارم.. حس دیدن ماهی مرده کنار حوض.. حس روزایی که آسمون توهمه... حس دل بهم خوردگی... 

هممم..


شاید این روزایی که داره تموم میشه و آینده ای که شبیه هیچ کدوم از روزایی نیست که تا حالا داشتم بیشتر منو درگیر میکنه... نمی دونم حسم ترسه، یا دلتنگی... یه حس مبهمی دارم به همه چیز...

مثل یه بچه میمونم که می خواد از شکم مادرش جدا بشه، این روزا برام اینطوری میگذره... یهو یه تغییر بزرگ.. اونم برای یه آدمی مثل من که انگار از نقطه نقطه ذهنش به همه ی چیزا و کسایی که میشناسه یه بند وصل کردن، و گاهی اوقات شاید حتی تصویر صحنه یه روز بارونی، یا تصویر یه خیابون تو ظهرو گرما، یا حتی صدای آبی که توی گوشم هنوزم هست، شاید توی روز چندین بار از توی فکرم رد میشن و انگار که همه لحظه ها رو هزار بار زندگی می کنم...

شاید مشکل از حافظه تصویریه... تصویر تصویر... تصور... شاید مشکل از اینه که خیلی جاهایی که نبودم رو هم زندگی کردم...لمس کردم... نفس کشیدم...

نمی دونم احمقانه است یا ترحم انگیز که دلم برای لحظه لخظه این تصور ها هم تنگ میشه...

دلم برای شعر هایی که ننوشتم... متن هایی که توی ذهنم تایپ کردم... دلم برای همه چیز تنگ شده...

تنگ شده...

شاید مشکل از تغییره... وقتی چند تا تغییر باهم بهت وارد میشن، سخته...

شاید باعث میشه فکر کنی از یه جایی به بعد انگاری هیچی مثل هیچی نیست... همه چی عوض شده... 


ومثل همیشه تو مانده ای و جاده ای که رفته است... و مسافرانی که شاید آنقدر تند گذشته اند که لبخندشان فرصت دیده شدن هم نیافته است...

....

۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر

نمی دانم چرا چند وقتیست این طوری شده ام...
بعضی چیزها( یا افراد) برای من دو حالت پیدا کرده اند یا باید کاملا باشند و سراسر زندگی من را بگیرند یا باید کلا بگزارمشان کنار!
مسخره است...یا صفره صفر...یا یکه یک!

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر
ساعت 2 خودت را از مسجد میرسانی به کلاس دکتر عباسی، اما وقتی میرسی می بینی ظاهرا کلاس تشکیل نمی شود... راه سالن مطالعه را میگیری و می روی و قصد میکنی تا 4 بخوانی و بعد بروی 4 تا 6 را خوابگاه بخوابی ، اماآسمان سرِ دیگری دارد...
یکهو با صدای تگرگ شدیدی که به سقف نیمه آهنین می خورد به خودت می آیی...
و پس از چند دقیقه برف آرامی شروع به باریدن می کند... و هوا سپیدتر و سپیدتر می شود...
و تو خیال خواب و خوابگاه را از یاد می بری...
درس ات تقریبا به جای خوبی رسیده و امروز هم از آن روزهاست که هوا آبی کبودِ کم رنگِ گرفته ایست و برای تو معنی دل به هم خوردگی دارد...
و یکهو دلت هوای فریدون را می کند، میروی پشت پنجره انتهای سالن مطالعه می نشینی روی میز و سرت را می چسپانی به شیشه... و محو تماشای بیرون می شوی...
و فریدون می خواند :(( دو تا چشم سیاه داری... )) و تو با خودت می گویی پستی در باب این ترانه بگذارم جی+ و باز پشیمان میشوی... از این رو که شاعر به چشمِ سیاه اشاره دارد و تو همیشه از فکرهای ساختگی دیگران ترسیده ای که اینقدر در باب عشق می نویسی نکند تعبیری کند کسی...
و بعد با خودت می گویی اصلا عشق برای من یعنی مفهومِ چشم سیاه...
و می گویی مگر همه ی آن ها که از چشم سیاه گفته اند معشوقی سیاه چشم داشته اند؟!
و باز با خودت زمزمه می کنی :(( آورده است چشمِ سیاهت یقین به من / هم آفرین به چشمِ تو و هم آفرین به من! ))
...
۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۱ ۰ نظر

یه ظرف چینی وقتی میشکنه دیگه شکسته .... 
حتی اگه بندشم بزنی دیگه هیچ وقت مثل اولش نمی شه!
خیلی چیزا اطراف ما مثل ظرف چینی میمونن... اگه مراقبشون نباشیم و از دست برن... دیگه هیچ وقت مثل اولشون نمیشن...!
هرچقدر هم که تلاش کنیم!


اردـــــی بهشـــــت 93

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۷ ۰ نظر

یه روزی به یه دوست خوبی (Ye Ganeh) گفتم یه جمله قشنگ برام بنویس، اینو نوشت: "دیگران را بدون توقع دوست داشته باشیم!"
من از اون روز سعی کردم بیشتر حواسم به این جمله باشه....
اما الان بعد چند وقت فهمیدم دوستم یه چیزو یادش رفت بگه،"...و در ضمن هیچ وقت انتظار نداشته باش دیگران تو رو بدون ثوقع دوست داشته باشن!!!"

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۱ ۰ نظر