کارناوالِ افکار

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد

تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه

هر چی که جادست رو زمین به سینه ی من میرسه

ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم

عزیزترین سوغاتی غبار پیراهن تو

عمر دوباره ی منه دیدن و بوییدن تو

نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس میخوام

عمر دوباره ی منی تو رو واسه نفس میخوام

وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟

گل های خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم؟

دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه؟

مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه؟

...

۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۳:۴۱ ۰ نظر

جان دیلینجر: تو دیگه الان با منی.
بیلی: ولی من هیچی از تو نمی‏دونم!
جان دیلینجر: من توی یه مزرعه توی مورسویل ایندیانا بزرگ شدم. مامانم وقتی سه سالم بود مُرد. بابام تا جایی که می‏تونست کتکم میزد چون راه دیگه‏ای واسه بزرگ کردنم بلد نبود. از بیسبال، فیلم، لباسهای خوب، ماشینهای سریع، ویسکی و تو... خوشم میاد. دیگه چی می‏خوای بدونی؟


Public Enemies

۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر

غیرتی تر شده ام گرم مکن محفل را


پیش چشم همه دیوانه مکن عاقل را


مثل خنثی گر بمبی که دو سیمش سرخ است


مانده ام قید لبت را بزنم یا دل را ...


 

سید سعید صاحب علم

۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۸:۲۶ ۰ نظر

اصلا چرا دروغ،همین پیش پای تو

گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

 

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم

احساس می کنم کـه شدم مبتلای تو

 

برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو

دل می دهم دوباره به طعـم صدای تو

 

از قـــول من بگــــو بـــه دلت نرم تر شود

بی فایده ست این همه دوری، فدای تو

 

دریــــای من! به ابر سپردم بیاورد

یک آسمان بهانه ی باران برای تو

 

ناقابل است، بیشتر از ایـن نداشتم

رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

ناصر حامدی

۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۱ ۰ نظر

ای کاش این اندازه خودخواهی نمی کرد

من را بدون همسفر راهی نمی کرد

با اینهمه او دختر دلخواه من بود

هرچند هرگز کار دلخواهی نمی کرد

مانند تنگی قلب من بازیچه اش شد

این شیطنت را گربه با ماهی نمی کرد

تصمیم بر رفتن گرفت ای کاش پایش

او را در این تصمیم  همراهی نمی کرد

ای کاش او مانند موهای بلندش

در حق من اینقدر کوتاهی نمی کرد


علیرضا الیاسی

۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۵۳ ۰ نظر

بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود

احساس در “الـــهه ی نـــاز ِ بنان” نبـود

بی شک اگر که خلق نمی شد “گناهِ عشق”

دیگر خدا بــــــه فکـــــــر ِ “شبِ امتحان” نبود

بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم

اندازه ی تو هیــــچ کسی مهربان نبود

اینجا تمــــام ِ حنـــجره هــــــا لاف می زنند

هرگز کسی هر آنچه که می گفت،آن نبود!

لیلا فقط به خاطر ِ مجنون ستاره شد

زیرا شنیده ایـــــــم چنین و چنان نبود

حتی پرنده از بغل ِ ما نمی گذشت

اغراق ِ شاعرانه اگــــــر بارِمان نبود

گشتم،نبود،نیست… تو هم بیشتر نگرد!

غیر از خودت که با غزلـــــم همزبان نبود

دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت

با اینکه پای هیـــــچ زنـــــی در میان نبود!


امید صباغ نو

۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۷ ۰ نظر

زن مغرور شعر های من ، حسرتم را ببین و باور کن

تو اگر در کنار من بودی ، این همه غم نبود می فهمی؟

مثلا فکر کن تو آرژانتین ، مثلا فکر کن که من ایران

مثلا فکر کن خدا داور ، باخت حقم نبود می فهمی؟


امید صباغ نو

۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۴ ۰ نظر

تــو مدّعـی بودی درون را نیـــز می بینی

احساس را در هرکس و هرچیز می بینی!

شاید همان بودی که بایستی کنارم بود

امـا دلِ  دیوانه ات  را  ریــز  می بینی!

گفتم که ویران می کنم طهرانِ غمگین را

تا  پایتخت  تو  شود  تبریـــز ،  می بینی

با چنگ و دندان پای چشمان تو جنگیدم

افسوس ! این سرباز را چنگیز می بینی

هر  روز  کندی  از  بهار  زندگی برگی

تقویم عمرم پُر شد از پاییز، می بینی؟

در بازی ات نقش مترسک را به من دادی

افتاده ام در گوشه ی جالیـز ، می بینی؟

رفتی  و  بعد  از  رفتنِ  تو  تازه  فهمیدم

هر دل که دستت بود دستاویز می بینی!

کاری ندارم؛ هرچه می خواهی بکن، امــّا-

روی سگـم را روز رستاخیــز می بینی...


امید صباغ نو

۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۳ ۰ نظر

آن شب درست روی همان پل قرار بود . . . 

احساس های ما تب تند فرار بود

 

تردید تلخ رفتن و ماندن برای ما

حسی شبیه دلهره ای در قمار بود

 

بعد از تمام حادثه ها آن شب عجیب 

پایان هر حکایت و هر انتظار بود

 

آن شب تمام پنجره ها بسته بود و ماه  

روی زمین سرد خدا لکه دار بود

 

شاید خدا هم از غم تقدیر شوم ما 

مانند بغض وا نشده در فشار بود

 

ما را به جرم عشق به قانون مرگ برد

آن چوبه ای که شاهد یک حکم و دار بود

 

پایان آن شب و همه ی اضطراب ما

آغاز پر کشیدن ما از حصار بود

 

پرواز ما اگرچه به سرخی خون نشست

شیرین ترین حکایت ما آن قرار بود .


مرضیه احمدی

۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۱ ۰ نظر

خیلی وقتا پر بودم... پر از گریه... درد... اشک...

اما جلوشو گرفتم، نذاشتم کسی بفهمه... 

مثل همین امروز! دلم می خواست برم بیرون برم یه جایی که کسی نباشه... بشینم گریه کنم... اما مجبور بودم به زور اشکامو پاک کنم ، نزارم بیان و برم سر جلسه میان ترم! :|

تازه الانم، باید به فکر این پروژه مسخره باشم :|
.

.

.

:- احمق

۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۷ ۰ نظر