آن شب درست روی همان پل قرار بود . . .
احساس های ما تب تند فرار بود
تردید تلخ رفتن و ماندن برای ما
حسی شبیه دلهره ای در قمار بود
بعد از تمام حادثه ها آن شب عجیب
پایان هر حکایت و هر انتظار بود
آن شب تمام پنجره ها بسته بود و ماه
روی زمین سرد خدا لکه دار بود
شاید خدا هم از غم تقدیر شوم ما
مانند بغض وا نشده در فشار بود
ما را به جرم عشق به قانون مرگ برد
آن چوبه ای که شاهد یک حکم و دار بود
پایان آن شب و همه ی اضطراب ما
آغاز پر کشیدن ما از حصار بود
پرواز ما اگرچه به سرخی خون نشست
شیرین ترین حکایت ما آن قرار بود .
۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۱
۰ نظر