هانی ملک زاده
هانی ملک زاده
این شاخه گل از آن شما ، هست و نیستم
یک عمر عاشقانه به پایش گریستم
حالا اگرچه کوچکی ام بی نهایت است
لطفا بگو چگونه کنارت بایستم
من آن منی که بار امانت برای تو
بر دوش می کشیدم و دیوانه زیستم
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی
گاهی اگر در چاه مانند پدر آه
اندوه مادر را حکایت کرده باشی
گاهی اگر زیر درختان مدینه
بعد از زیارت استراحت کرده باشی
گاهی اگر بعد از وضو مکثی کنی تا
آیینهای را غرق حیرت کرده باشی
در سالهای سال دوری و صبوری
چشمانتظاری را شفاعت کرده باشی
حتی اگر بی آنکه مشتاقان بدانند
گاهی نمازی را امامت کرده باشی
یا در لباس ناشناسی در شب قدر
از خود حدیثی را روایت کرده باشی
یا در میان کوچههای تنگ و خسته
نان و پنیر و عشق قسمت کرده باشی
پس بودهای و هستی و میآیی از راه
تا حق دلها را رعایت کرده باشی
پس مردمکهای نگاه ما عقیماند
تو حاضری بی آنکه غیبت کرده باشی!
نغمه مستشارى
زود مستم می کند چشمت ... برایم خوب نیست
دیدن تو کمتر از نوشیدن مشروب نیست
تا نگاهم می کنی سرگیجه می گیرد مرا
پیش چشمانت شراب کهنه هم مرغوب نیست
توی آغوشت عجب آرامشی خوابیده است
من در آغوشت که می گیرم... دلم آشوب نیست
می پلنگی... حال صیدت را دگرگون می کنی
توی چنگت هیچ آهو بره ای محجوب نیست
چنگ و دندانی بزن بر نرمگاه گردنم
لج نکن صیاد! ... امشب حالم اصلن خوب نیست
مهتاب یغما
چشم بستم که شدم غرق خیالی الکی
قصه ی عاشقی و شوق وصالی الکی
فرض کردم که تو هم عاشق چشمم شدی و...
همه ی دلخوشیم فرض محالی الکی
پر کشیدیم چه نقاشی زیبایی شد
آسمانی الکی با پر و بالی الکی
"درس خواندی؟ چه خبر؟ حال شما؟ خوبی که؟"
عشق پنهانی من پشت سؤالی الکی !
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد*
ما رسیدیم به هم آخر فالی الکی....
مجید ترکابادی
گیسوانت زیر باران، عطــر گندمزار… فکــرش را بکن!
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار… فکرش را بکن!
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سالها
بوسه و گریه، شکوه لحظهی دیدار… فکرش را بکن!
سایهها در هم گــره، نور ملایـــم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار… فکرش را بکن!
هر یک از زنانی
که زمانی
بی تفا وت از کنارشان گذشته ای
تمام دنیای مردی بوده اند.
همین زن که از اتوبوس پیاده شد
با چشمهای معمولی
و کیفی معمولی تر
و تو معصومش پنداشتی
روزی
جایی
کسی را آتش زده.
با همان ساقهای معمولی
و انگشتهای کشیده
شک ندا رم
مردی هست
که هنوز
در جایی از جهان
منتظر است آن زن
خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی
به خانه اش ببرد.
رویا شاه حسین زاده
رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانی است، حرفش را نزن
گفته بودی چشـــم بردارم من از چشمان تــــو
چشمهایم بی تو بارانی است ، حرفش را نزن
آرزو کردی کــــه دیگر بـــر نگـردم پیش تــــــــو
راه من، با این که طولانی است، حرفش را نزن
عهد بستــی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ی ما نیست ، حرفش را نزن
خورده ای سوگند روزی عهد خـــود را بشکنــــی
این شکستن نا مسلمانی است ، حرفش را نزن
حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانــی است ، حرفش را نزن
فرامرز عرب عامری