کارناوالِ افکار

این شاخه گل از آن شما ، هست و نیستم

یک عمر عاشقانه به پایش گریستم


حالا اگرچه کوچکی ام بی نهایت است

لطفا بگو چگونه کنارت بایستم


من آن منی که بار امانت برای تو

بر دوش می کشیدم و دیوانه زیستم

چون آن حواری ام که غرور صلیب را

برشانه های مضطربم می گریستم


اما صلیب کوه شد و شانه ام شکست

ساقی فرار کرده و پیمانه ام شکست


حالم بد است بد و تو خوبم نمی کنی

فکری به حال من که غروبم نمی کنی


هی تکیه می زنیم به دیوارهای سرد

تابشکنی طلسم زمستان هرزه گرد


 ورد زبان ماست که یک روز می رسی

از پشت یک هزاره ی مرموز می رسی


دریا شبیه منظره ی چشمهایتان

تاریخ تحت سیطره ی چشمهایتان


اما چه سود دشنه ی شب تیز می شود

این شهر بر علیه تو تجهیز می شود


این روزها که روشنی از آب می برند

دریاچه را به محضر مرداب می برند


هرکس که ذکر نام شما رابلد شده

انگار راه و رسم ریا را بلد شده


این باد ، بی حضور ابابیل می وزد

روی سپاه ابرهه قابیل می وزد


این مردم رفیق کش ابرهه پرست

گل می زنند روی سر فیلهای مست

 


رو به بهار پنجره ای وا نمی شود

ظرفیت ظهور تو پیدا نمی شود؟


ای کاش می شد از هیجان نیم خیز شد

خود راتکاند و درد کشید و تمیز شد


گفتند می رسد کسی از جنس آبها

بدمست میشوند تمام شرابها


چیزی درون قلب زمین سرفه می کند

آتشفشان گوشه نشین سرفه می کند


گفتند می رسی و هوا خوب می شود

زخم هزار ساله ی ما خوب می شود


این انتظار سخت تر و شاق می شود

یک روز طاقت غزلم طاق می شود


 تورج بخشایشی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی