کارناوالِ افکار

۳۸ مطلب با موضوع «از دیگران :: شعر» ثبت شده است

مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !
این وزن آواز من است :
عشقی که گرم و شدید است
زود می سوزد و خاموش می شود
من سرمای تو را نمی خواهم
و نه ضعف یا گستاخی ات را !
عشقی که دیر بپاید ، شتابی ندارد
گویی که برای همه ی عمر ، وقت دارد .

مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !
این وزن آواز من است :
اگر مرا بسیار دوست بداری
شاید حس تو صادقانه نباشد
کمتر دوستم بدار
تا عشقت ناگهان به پایان نرسد !
من به کم هم قانعم
و اگر عشق تو اندک ، اما صادقانه باشد ، من راضی ام
دوستی پایدارتر ، از هرچیزی بالاتر است .

مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !

امیلی دیکنسون

۰۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۵ ۰ نظر

غیرتی تر شده ام گرم مکن محفل را


پیش چشم همه دیوانه مکن عاقل را


مثل خنثی گر بمبی که دو سیمش سرخ است


مانده ام قید لبت را بزنم یا دل را ...


 

سید سعید صاحب علم

۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۸:۲۶ ۰ نظر

اصلا چرا دروغ،همین پیش پای تو

گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

 

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم

احساس می کنم کـه شدم مبتلای تو

 

برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو

دل می دهم دوباره به طعـم صدای تو

 

از قـــول من بگــــو بـــه دلت نرم تر شود

بی فایده ست این همه دوری، فدای تو

 

دریــــای من! به ابر سپردم بیاورد

یک آسمان بهانه ی باران برای تو

 

ناقابل است، بیشتر از ایـن نداشتم

رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

ناصر حامدی

۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۱ ۰ نظر

ای کاش این اندازه خودخواهی نمی کرد

من را بدون همسفر راهی نمی کرد

با اینهمه او دختر دلخواه من بود

هرچند هرگز کار دلخواهی نمی کرد

مانند تنگی قلب من بازیچه اش شد

این شیطنت را گربه با ماهی نمی کرد

تصمیم بر رفتن گرفت ای کاش پایش

او را در این تصمیم  همراهی نمی کرد

ای کاش او مانند موهای بلندش

در حق من اینقدر کوتاهی نمی کرد


علیرضا الیاسی

۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۵۳ ۰ نظر

بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود

احساس در “الـــهه ی نـــاز ِ بنان” نبـود

بی شک اگر که خلق نمی شد “گناهِ عشق”

دیگر خدا بــــــه فکـــــــر ِ “شبِ امتحان” نبود

بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم

اندازه ی تو هیــــچ کسی مهربان نبود

اینجا تمــــام ِ حنـــجره هــــــا لاف می زنند

هرگز کسی هر آنچه که می گفت،آن نبود!

لیلا فقط به خاطر ِ مجنون ستاره شد

زیرا شنیده ایـــــــم چنین و چنان نبود

حتی پرنده از بغل ِ ما نمی گذشت

اغراق ِ شاعرانه اگــــــر بارِمان نبود

گشتم،نبود،نیست… تو هم بیشتر نگرد!

غیر از خودت که با غزلـــــم همزبان نبود

دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت

با اینکه پای هیـــــچ زنـــــی در میان نبود!


امید صباغ نو

۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۷ ۰ نظر

زن مغرور شعر های من ، حسرتم را ببین و باور کن

تو اگر در کنار من بودی ، این همه غم نبود می فهمی؟

مثلا فکر کن تو آرژانتین ، مثلا فکر کن که من ایران

مثلا فکر کن خدا داور ، باخت حقم نبود می فهمی؟


امید صباغ نو

۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۴ ۰ نظر

تــو مدّعـی بودی درون را نیـــز می بینی

احساس را در هرکس و هرچیز می بینی!

شاید همان بودی که بایستی کنارم بود

امـا دلِ  دیوانه ات  را  ریــز  می بینی!

گفتم که ویران می کنم طهرانِ غمگین را

تا  پایتخت  تو  شود  تبریـــز ،  می بینی

با چنگ و دندان پای چشمان تو جنگیدم

افسوس ! این سرباز را چنگیز می بینی

هر  روز  کندی  از  بهار  زندگی برگی

تقویم عمرم پُر شد از پاییز، می بینی؟

در بازی ات نقش مترسک را به من دادی

افتاده ام در گوشه ی جالیـز ، می بینی؟

رفتی  و  بعد  از  رفتنِ  تو  تازه  فهمیدم

هر دل که دستت بود دستاویز می بینی!

کاری ندارم؛ هرچه می خواهی بکن، امــّا-

روی سگـم را روز رستاخیــز می بینی...


امید صباغ نو

۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۳ ۰ نظر

آن شب درست روی همان پل قرار بود . . . 

احساس های ما تب تند فرار بود

 

تردید تلخ رفتن و ماندن برای ما

حسی شبیه دلهره ای در قمار بود

 

بعد از تمام حادثه ها آن شب عجیب 

پایان هر حکایت و هر انتظار بود

 

آن شب تمام پنجره ها بسته بود و ماه  

روی زمین سرد خدا لکه دار بود

 

شاید خدا هم از غم تقدیر شوم ما 

مانند بغض وا نشده در فشار بود

 

ما را به جرم عشق به قانون مرگ برد

آن چوبه ای که شاهد یک حکم و دار بود

 

پایان آن شب و همه ی اضطراب ما

آغاز پر کشیدن ما از حصار بود

 

پرواز ما اگرچه به سرخی خون نشست

شیرین ترین حکایت ما آن قرار بود .


مرضیه احمدی

۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۱ ۰ نظر

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

که به عشق تو قمر قاری قرآن شده است

مثل من باغچه خانه هم از دوری تو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس که هر تکه ی آن با هوسی رفت دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است

بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است

غلامرضا طریقی

۰۹ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۴ ۰ نظر

 نقشه ها

گر چه هنگام سفر جاده ها جانکاه اند !

روی نقشه همه ی فاصله ها کوتاه اند !

فاصله بین من و شهر شما یک وجب است

نقشه ها وقتی ا ز این فاصله ها می کاهند !

من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم ؟

«جمله های خبری» قید مکان می خواهند !

راهی شهر شما می شوم از راه خیال

بی خیالان چه بخواهند چه نه، گمراهند ـ

شهر پر می شود از اهل جنون «برج» به «برج»

«مهر» خواهان شما «مشتری» هر «ماه» اند!

به «نظامی» برسانید که در نسخه ی ما

خسروان برده کت بسته ی شیرین شاه اند!

چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز

دست های طلب از چیدن آن کوتاه اند !


غلامرضا طریقی

۰۹ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۲ ۰ نظر