کارناوالِ افکار

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باران» ثبت شده است

لبانت قند مصری ، گونه هایت سیب لبنان را

روایت می کند چشمانت٬ آهوی خراسان را

من از هر جای دنیا ، هر که هستم٬ عاشقت هستم

به مِهرت بسته ام دل را ، به دستت داده ام جان را

چنانت  دوست می دارم٬ که با شوقِ تو می خواهم

بسازم وقف چشمت٬ تاک های مستِ پَروان را

بگویی ٬ سرمه دانت می کنم بازار کابل را

بخواهی ٬ فرش راهت می کنم لعل بدخشان را

تو را من می پرستم٬  بعد از این تا هر زمان باشم

نمی سازم دگر در بامیان٬  بودای ویران را

تو یاقوت یمن ، مشک ختن ، ماه بخارایی

به زلفت بسته ای هر گوشه٬  دل های پریشان را

کنار پنجره آواز می خوانی و افشانده است

صدایت رنگ و بوی هر چه گل، هر چه گلستان را

کنار پنجره گیسو به گیسوی شب و باران

حواست نیست ٬ عاشق کرده ای حتی درختان را

                                                               

 سید محمدضیاء قاسمی(شاعری افغان)

۲۸ مهر ۹۳ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر

با چتر آبی‌ات به خیابان که آمدی
حتما بگو به ابر، به باران که آمدی

نم‌نم بیا به سمت قراری که در منست
از امتداد خیس درختان که آمدی

امروز روز خوب من و روز خوب توست
با خنده‌رویی‌ات بنمایان که آمدی

فواره‌های یخ‌زده یکباره وا شدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی

شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که امدی

زیبایی رها شده در شعرهای من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی

...پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه ام
نه احتمال داشت نه امکان، که آمدی

گنجشگها ورود تو را جار می‌زنند
آه ای بهار گمشده ... ای آنکه آمدی!


فرهاد صفریان

۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر