کارناوالِ افکار

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دور» ثبت شده است

هممم...

سلام

یکمی گفتم یه سری چیز اینجا بنویسم...

این چند وقته خیلی از همه چیز دور بودم... از همه ی چیزایی که اون موقع بخشی از روزمرگیم محسوب می شدن ( درست یا غلط، از سر بی کاری با علاقه، شایدم... ) 

اون روز که احوال بقیه رو پرسیدم و داشت تعریف می کرد و می گفت فلانی اینطور فلانی اون طور، این الان این کارو می کنه، اون یکی اون جاست، اون یکی این طوریه... دلم گرفت!

یهو حس کردم چقدر دور ان چیزایی که یه روز نزدیک بودن!

چقدر بی خبرم از همه کس و همه چیز!

از همه بدتر چند وقته چقد "خودم" تنهاست...

یعنی همش من پیشش نیستم...

"خودِ مهربونم" ببخشید... باشه...؟!

وخدام...

خدای خوبم...

ترجیح میدم چیزی نگم در این مورد... صرفا... دلتنگِ دلتنگِ دلتنگم...

.

.

.

هممم... خب فعلا همین!


۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۳ ۰ نظر
من و تو از هم دوریم... آن قدر دور که گاهی این فاصله مرا به وحشت می اندازد... و درد این فراق مرا به خستگی از زیستن مبتلا می کند!
من و تو شاید در یک شهر، در یک نقطه از زمین، در یک لجظه از سال متولد شده باشیم... لیک قرن ها از هم فاصله داریم...
تودر آن سوی قرن هایی و من در نقطه ی مقابلت! و انگار خستگی قرن ها زیستن بشر را بر پیشانی من و تو مهر زده اند، تا نماد تاریح باشیم...
تا کسی فراموش نکند انسان چه زجری کشیده است در این قرونِ بی فرجام...

من و تو از هم دوریم... و این دوری را تنها ذره ای می تواند در نوردد که نور را هم شکست داده و سرعتش همگان را به حیرت وا دارد...
و در آن لحظه، من و تو اولین درد مشترکمان را خواهیم یافت... و درد زاده شدن را باهم خواهیم چشید... و زمان را متوقف خواهیم کرد... و پای احساس را نیز به میان خواهیم کشید...
و این یکی شدن- تکامل - را جشن خواهیم گرفت!
باشد که این وصل تمام پل های شکسته ی تاریخ را ترمیم کند*... 

پ.ن : کدام پل. در کجای جهان. شکسته است. که هیچکس به خانه اش نمی رسد.  (گروس عبدالملکیان )
۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۵۶ ۰ نظر