کارناوالِ افکار

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معما» ثبت شده است

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

امــا تــــو باید خانـــــه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحـرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

بــــاید  سکـــوت  سرد  بندر ا را  بلد باشی

یعنی که بعد از آن همه دلدادگی باید

نا مهربانی هــــای دنیـــا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

بـــاید مسیر کودکــــی هــا را بلد باشی

یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت

یا  لااقـــــل  تـــــا  " آب - بابا "  را بلد باشی

۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۶:۵۵ ۰ نظر