من و تو از هم دوریم... آن قدر دور که گاهی این فاصله مرا به وحشت می اندازد... و درد این فراق مرا به خستگی از زیستن مبتلا می کند!
من و تو شاید در یک شهر، در یک نقطه از زمین، در یک لجظه از سال متولد شده باشیم... لیک قرن ها از هم فاصله داریم...
تودر آن سوی قرن هایی و من در نقطه ی مقابلت! و انگار خستگی قرن ها زیستن بشر را بر پیشانی من و تو مهر زده اند، تا نماد تاریح باشیم...
تا کسی فراموش نکند انسان چه زجری کشیده است در این قرونِ بی فرجام...
من و تو از هم دوریم... و این دوری را تنها ذره ای می تواند در نوردد که نور را هم شکست داده و سرعتش همگان را به حیرت وا دارد...
و در آن لحظه، من و تو اولین درد مشترکمان را خواهیم یافت... و درد زاده شدن را باهم خواهیم چشید... و زمان را متوقف خواهیم کرد... و پای احساس را نیز به میان خواهیم کشید...
و این یکی شدن- تکامل - را جشن خواهیم گرفت!
باشد که این وصل تمام پل های شکسته ی تاریخ را ترمیم کند*...
پ.ن : کدام پل. در کجای جهان. شکسته است. که هیچکس به خانه اش نمی رسد. (گروس عبدالملکیان )