کارناوالِ افکار

یه موقعی فک می کردم بعضیا بعضی چیزا رو نمی فهمم، یا لااقل درک نمی کنن... ( که خودشونم انجامش میدن) بعد الان فهمیدم نه! اونا ام این چیزا رو درک می کنن، ولی فقط در بعضی موارد (که اونم در جهت منافع خودشونه ) بهش توجه می کنن!

پ.ن1 : خیلی توضیحمم کامل بود... اصن... :-"""
پ.ن2 : آدم است دیگر، گاهی حرفی برای گفتن دارد که نمی تواند بگوید :/

۰۲ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر

لبانت قند مصری ، گونه هایت سیب لبنان را

روایت می کند چشمانت٬ آهوی خراسان را

من از هر جای دنیا ، هر که هستم٬ عاشقت هستم

به مِهرت بسته ام دل را ، به دستت داده ام جان را

چنانت  دوست می دارم٬ که با شوقِ تو می خواهم

بسازم وقف چشمت٬ تاک های مستِ پَروان را

بگویی ٬ سرمه دانت می کنم بازار کابل را

بخواهی ٬ فرش راهت می کنم لعل بدخشان را

تو را من می پرستم٬  بعد از این تا هر زمان باشم

نمی سازم دگر در بامیان٬  بودای ویران را

تو یاقوت یمن ، مشک ختن ، ماه بخارایی

به زلفت بسته ای هر گوشه٬  دل های پریشان را

کنار پنجره آواز می خوانی و افشانده است

صدایت رنگ و بوی هر چه گل، هر چه گلستان را

کنار پنجره گیسو به گیسوی شب و باران

حواست نیست ٬ عاشق کرده ای حتی درختان را

                                                               

 سید محمدضیاء قاسمی(شاعری افغان)

۲۸ مهر ۹۳ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر

  در سجده هنوز با تو سرسنگینیم

 دلبسته ی این زندگی رنگینیم

 دیوار وضوخانه پر از آیینه است

این است که در نماز هم خودبینیم


میلاد عرفان پور

۲۴ مهر ۹۳ ، ۲۰:۱۸ ۰ نظر

یه روزی توی یه مراسم رسمی به عنوان یه آدم عادی میری، یه نفر رو می بینی که جزو دست اندر کارانه...  رفتارش، منشش و حتی قیافش به دلت میشینه... 

کمتر از یه سال بعد، وقتی وارد اتاق میشی میبینی اونجاست (!) و از خصوصی ترین مسائل زندگیش باهات حرف میزنه، تازه وقتی که می خواد بره می بوستت و تازه تر از آشنایی باهاتم خوشحاله!!! 

پ. ن : واقعا جالبن این اتفاق ها... 

۲۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۹ ۰ نظر

این جا اگر کسی غم و غصه ای نداشته باشد بهش می گویند مشنگ . برای همین اگر غم و غصه ای هم نداشته باشد ، برای خودش چیزی دست و پا می کند تا نگویند طرف بی غم است .

دیگر اسمت را عوض نکن - مجید قیصری

۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۷:۴۳ ۰ نظر

بیا برو از خاطراتم بیرون، مثل کسی که از نگاهم رفته 

مثل کسی که تو شروع پاییز عطرش به خورد طعم برگا رفته... 

پ. ن: حس ترانه فی البداهه اومد :دی 

۱۵ مهر ۹۳ ، ۲۳:۵۲ ۰ نظر

هممم... وقتی تعداد یه جمعی زیاد میشه، وقتی از یه حدی بیشتر میشه، یه خلوتی تو وجودت درست میشه ، یه جای تنگ و تاریک، داری می خندی ولی توی خلوت خودت توی فکری، توی فکری که سعی کردی بش فکر نکنی، توی فکری که نباید بش فکر کنی-شایدم باید -... 

داری فکر می کنی خیلی خوبه که یاد گرفتی تو همون خلوت گریه کنی، خیلی خوبه... 

نمی دونم :-\ 

۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر

رضا امیر خانی!

سخت است در باب این اسم و کتاب هایش چیزی بنویسم... کسی که در تک تک جملاتش، در لابلای برگ برگ کتاب هایش "خودم " را یافتم!

من به راستی خود را دوباره در شخصیت های کتاب هایش یافتم، شخصیت هایی که همه در واقع " یک نفر " اند!

از "علی" بگیر تا "ارمیا" و دوباره "ارمیا" ( بی وتن !)، تا حتی به نوعی قیدار! که این آخری انگار رشد کرده و بزرگ شده و شکل متفاوت تری با بقیه دارد.

من فکر می کنم آن "یک نفر" وحدت عجیبی با هسته ی درونی وجود افراد مختلف از جمله خود امیرخانی دارد.

حرف برای گفتن بسیار است، اما بگذار از "ارمیا" بنویسم:

کتاب را باز کردم، شروع کردم به خواندن... صفحه ی اول نه، صفحه ی دوم(!) به همین زودی دوباره مرا غافل گیر کرد! دلم می خواست بپرسم خرف های خلوت من که جز خودم و خدایم کسی نمی داندشان، چگونه یکهو به صورت کاملا چاپی و مرتب از لابلای کتاب های تو سر در می آورند؟! (1)

من هم همیشه با این سلام آخر نماز درگیرم. گاهی اوقات می گویم احتمالا خدا این سلام را گذاشته اینجا تا بگوید: جوری نماز بخوان که رویت بشود این سلام را بگویی، بنده ی من که به حریم نماز وارد می شود اسمش حرمت دارد! و "سلام واجب" مثل بندگان صالحم... مثل پیام برم...


می دانی جبهه جای خوبی بوده، خیلی خوب... یک جور مدرسه ی عرفان! جایی که جوان های کم سن و سال در عرض چند ماه راه چندین ساله ی عارفان سالک را پیموده اند و به مرتبه ای رسیده اند که درک آن دشوار تر از فهم ماست.

وقتی ارمیا از جبهه باز می گردد فرق می کند با خودش در گذشته اش، گذشته ای که به لحاظ زمانی نزدیک است، اما از بعد معنوی قرن ها با آن فاصله دارد.

ارمیا مراحل عرفان را می پیماید، معتکف می شودبه جبهه، پیر راه خود را می شناسدو در آخر ذات حق را در میابد و به نقطه ای میرسد که دیگر ذره ای از منیت در آن باقی نمانده...(2)

ارمیا شبیه ماهی ایست که از تنگ کوچکی در دریا رها شده، و بعد از پایان جنگ قرار است دوباره به آن تنگ باز گردد، به جایی که اگرچه ظاهرا اهل آنجاست، اما باطنا هیچ قرابتی با آن ندارد. آنجاست که وقتی از دانشگاه سخن می گوید، مرا یاد احمدرضا احدی می اندازد. ( یاد این جمله ها : به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت می گذارد؟ ...) (3)

و آن جاست که این بیت را بهتر درک می کنم: (( صفایی ندارد ارسطو شدن / خوشا پر کشیدن، پرستو شدن ))

و وقتی هوای پرستو شدن به سر کسی بیفتددیگر نمی شود او را پابند کرد...

و ارمیا نیز پرستویی شده بود که پرواز را درک کرد.


مهربانم...

توفیق ده در زمانه ای که بال ها را بریده اند

و از آن بدتر ذهن ها را از فهم مفهوم پرستو شدن تهی کرده اند،

راهی برای پرواز بیابم.


پ.ن 1 :

-السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته.

السلام علینا و علی عبادالله الصالحین.

باز هم مکث همیشگی ارمیا.به این جای نماز که می رسید صورتش در هم می رفت.فکری به پیچیده گی و در هم ریخته گی موهایش به جای روی سر،توی سرش ریشه می دواند:

-من چه ربطی به بنده گان صالح خدا دارم؟شاید خدا خواسته مرا مسخره کند.من با...

و بعد گناهان کوچک و بزرگش را به یاد می آورد.خجالت مثل برق گرفته گی می لرزاندش و بعد هم متوجه مکث زیادش می شد.

-السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.


پ.ن 2:

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند/ بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت. (سعدی )

باطن و ظاهرم تویی، من نه منم، نه من منم ( مولانا )


پ.ن 3:

دست نوشته ای از شهید احمد رضا احدی




۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۱ ۰ نظر
من و تو از هم دوریم... آن قدر دور که گاهی این فاصله مرا به وحشت می اندازد... و درد این فراق مرا به خستگی از زیستن مبتلا می کند!
من و تو شاید در یک شهر، در یک نقطه از زمین، در یک لجظه از سال متولد شده باشیم... لیک قرن ها از هم فاصله داریم...
تودر آن سوی قرن هایی و من در نقطه ی مقابلت! و انگار خستگی قرن ها زیستن بشر را بر پیشانی من و تو مهر زده اند، تا نماد تاریح باشیم...
تا کسی فراموش نکند انسان چه زجری کشیده است در این قرونِ بی فرجام...

من و تو از هم دوریم... و این دوری را تنها ذره ای می تواند در نوردد که نور را هم شکست داده و سرعتش همگان را به حیرت وا دارد...
و در آن لحظه، من و تو اولین درد مشترکمان را خواهیم یافت... و درد زاده شدن را باهم خواهیم چشید... و زمان را متوقف خواهیم کرد... و پای احساس را نیز به میان خواهیم کشید...
و این یکی شدن- تکامل - را جشن خواهیم گرفت!
باشد که این وصل تمام پل های شکسته ی تاریخ را ترمیم کند*... 

پ.ن : کدام پل. در کجای جهان. شکسته است. که هیچکس به خانه اش نمی رسد.  (گروس عبدالملکیان )
۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۵۶ ۰ نظر

سر خم می‌کند
کَسی که آسمان را
در چاه نگاه می‌کند
سجده
شکلِ دیگرِ سر بالا گرفتن است


علیرضا روشن

۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۹ ۰ نظر