کارناوالِ افکار

۳۷ مطلب با موضوع «روزانه نویسی» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۵

خسته...

۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۵:۰۵ ۰ نظر

هممم...

سلام

یکمی گفتم یه سری چیز اینجا بنویسم...

این چند وقته خیلی از همه چیز دور بودم... از همه ی چیزایی که اون موقع بخشی از روزمرگیم محسوب می شدن ( درست یا غلط، از سر بی کاری با علاقه، شایدم... ) 

اون روز که احوال بقیه رو پرسیدم و داشت تعریف می کرد و می گفت فلانی اینطور فلانی اون طور، این الان این کارو می کنه، اون یکی اون جاست، اون یکی این طوریه... دلم گرفت!

یهو حس کردم چقدر دور ان چیزایی که یه روز نزدیک بودن!

چقدر بی خبرم از همه کس و همه چیز!

از همه بدتر چند وقته چقد "خودم" تنهاست...

یعنی همش من پیشش نیستم...

"خودِ مهربونم" ببخشید... باشه...؟!

وخدام...

خدای خوبم...

ترجیح میدم چیزی نگم در این مورد... صرفا... دلتنگِ دلتنگِ دلتنگم...

.

.

.

هممم... خب فعلا همین!


۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۳ ۰ نظر

امروز توی اتاق فقط من از خواب پا شدم، وقتی رفتم آشپزخونه تعداد بچه ها کمتر از دیروز بود...

تو که می دونی منظورم چیه... یه لحظه حس مسلم رو داشتم ( توی اون سکانس فیلم مختار )... 


پ.ن: کاری ندارم که توی مملکت اسلامی باید جوری برنامه ریزی بشه که حداقل انجام فرایض دینی برای مسلمونا مشقت نداشته باشه، و نباید امتحانا تو ماه رمضون باشه... کاری ندارم... اما خیلی دلم سوخت برای اسلامی که اینجوری باهاش برخورد میشه... برای اعتقادایی که چقدر فرق کردن... برای خدایی که اونقدر دور می بینیمش که به کمکش ایمان نداریم واقعا... دلم سوخت...

پ.ن 2: خدارو شکر امتحانا 10 تیر تموم میشه وگرنه از این چند نفرم چیزی باقی نمی موند.

پ.ن3: خدایا کمکم کن... می دونی که جز تو کسی رو ندارم... و از همه حتی از اونایی که روزه هم نمیگیرن گناه کار ترم... خودت کمکم کن...

۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۶:۲۴ ۰ نظر

اعتراف می کنم بیشتر از هر وقت دیگری من نیازمند اعتکاف بودم....

۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۲ ۰ نظر

"بوها برایم خیلی مهمند. هر آدمی بوی مخصوص به خودش را دارد. اصلا شاید مهتاب را به خاطر بویش دوست دارم. باور کنید خیلی قبل از آنکه عاشقش باشم، وارد هرجا که میشدم، قبل از دیدنش میفهمیدم آنجاست ..."

خواستم بگویم "بوی عطر آنجل است.لابد اگر عطرش را عوض کند، دنبال زن دیگری راه میافتید" نگفتم.

پری فراموشی - فرشته احمدی

پ.ن : گاهی اوقات توی دانشکده یا بیرون بوی تو که میاد برمیگردم ، با اینکه میدونم نیستی همه جا رو نگاه می کنم پیدات کنم...

۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۰ ۰ نظر

بعد از حدود چند ماه یه حالت خاص از احساس تو وجودم شکل گرفت... چقدر دلم برای این حس تنگ شده بود... : ) 


پ. ن : دوست داشتم بیشتر توضیح بدم اما دیروقت بودن و تایپ با گوشی مانع شد :-\ 

۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۱۲ ۰ نظر

سلام!

بعد چند وقت بهو دلم خواست یه "پست زیادی خودم نوشتنی!" بزارم اینجا...

با اینکه امتحان os دارم، چند تا کار اینترنتی و یه کار یدی وقت گیر و به شدتم خوابم میاد بازم "دل خواستنم" به همه چیز غلبه کرد.


هفته پیشو خیلی دوست دارم با اینکه توش حالم در حدی بد شد که کارم به بیمارستان کشید و نصفه شبی همه رو زا به راه کرد ولی خیلی خوب بود ...

میدونی بعد چند وقت برای کارایی که ارزشش رو داشت شب نخوابی کردم و یه پروژه رو با یه زبانی که تا حالا کار نکردم رو یه موضوع جدید تو حدود یه روز و نیم برای یکی زدم... کاری که خیلی وقته نکردم... خیلی خوشحالم : )


یه چند وقتیه دنیا یه طوری شده... شایدم من یه طوری شدم... یه حالیه که اگه بیان بهم بگن از خواب پاشو این چند وقت اصن وجود خارجی نداشته باور می کنم.. :-/

می دونی زندگیم جلو تر از درک من داره پیش میره برای همین نمی تونم خودمو باهاش تطبیق بدم و زندگی با سرعت میره و من نگاش می کنم فقط!

نمی دونم این حالتی که توش افتادم "خوبه" بده" "چیه"... ( trap ه ) ولی می دونم یه جورایی که خیلی unknown ه!


اصلا چرا دارم این حرفارو اینجا میگم؟!


پ.ن: خیلی وقته ننوشتم...( دلم برای نوشتن، شاعری کردن تنگ شده ! )

پ.ن 2: "بیا به کوچه که فردیس شاعری بکند..." (اومده به کوچه ها... نمی دونم چرا شاعری نمی کند :دی )

۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر
-خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد؟
+ بلی.... بلی... :)

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش!
+همممم.... مطمئنی این راه حلشه؟! :/
۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۵۴ ۰ نظر

خیلی وقتا پر بودم... پر از گریه... درد... اشک...

اما جلوشو گرفتم، نذاشتم کسی بفهمه... 

مثل همین امروز! دلم می خواست برم بیرون برم یه جایی که کسی نباشه... بشینم گریه کنم... اما مجبور بودم به زور اشکامو پاک کنم ، نزارم بیان و برم سر جلسه میان ترم! :|

تازه الانم، باید به فکر این پروژه مسخره باشم :|
.

.

.

:- احمق

۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۷ ۰ نظر