کارناوالِ افکار

۳۷ مطلب با موضوع «روزانه نویسی» ثبت شده است

<<هر آن که خاطرِمجموع و یارِنازنین دارد...>>


پ.ن1:با تشکر از بسته ی پیشنهادی حافظ !

پ.ن2:ما که هیچ کدومشو نداریم چی کنیم؟!

۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۷:۴۱ ۰ نظر
خیلی جالبه!
با اینکه با بعضیا هیچ اختلافی نداری، اما به اجماع هم نمی تونی برسی!
۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۹ ۰ نظر
دوست داشتم مثل آدم هایی بودم، که مغازه اولی خرید می کنن!
۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۲ ۰ نظر

یه موقعی فک می کردم بعضیا بعضی چیزا رو نمی فهمم، یا لااقل درک نمی کنن... ( که خودشونم انجامش میدن) بعد الان فهمیدم نه! اونا ام این چیزا رو درک می کنن، ولی فقط در بعضی موارد (که اونم در جهت منافع خودشونه ) بهش توجه می کنن!

پ.ن1 : خیلی توضیحمم کامل بود... اصن... :-"""
پ.ن2 : آدم است دیگر، گاهی حرفی برای گفتن دارد که نمی تواند بگوید :/

۰۲ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر

یه روزی توی یه مراسم رسمی به عنوان یه آدم عادی میری، یه نفر رو می بینی که جزو دست اندر کارانه...  رفتارش، منشش و حتی قیافش به دلت میشینه... 

کمتر از یه سال بعد، وقتی وارد اتاق میشی میبینی اونجاست (!) و از خصوصی ترین مسائل زندگیش باهات حرف میزنه، تازه وقتی که می خواد بره می بوستت و تازه تر از آشنایی باهاتم خوشحاله!!! 

پ. ن : واقعا جالبن این اتفاق ها... 

۲۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۹ ۰ نظر

امام رضای عزیزم...
خودتون بهتر از هر کسی میدونید، هیچ کسی توی هیچ کجای این دنیا مثل شما نمیشه برای من....
تا حالا نشده چیزی از شما بخوام و به من نداده باشینش.... میدونم آدم خوبی نیستم...ولی به قول شاعر:

خودت اجازه نده بعد از این گناه کنم/ زیاد روی من و توبه ام حساب مکن!

من از شما تو این سفر یه چیزی از ته دل برای خودم خواستم.... یادتون نره ها....
قول دادین بهم... غریب اومده بودم... قول دادین غریب تر برگردم... قول دادین!

در ضمن تولدتونم مبارک!


۱۵ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۰۰ ۰ نظر

سلام! 

اینجا تهران، خوابگاه دانشگاه شریف (دخترونه : دی) 

با این که دیروز از 6 صبح بیدار شدم و قبلشم خوب نخوابیدم، و کل دیشبم 2 ساعت بوده استراحتم، الان یه حسی از خواب نیومدنو دارم :-) 

... 

+به 12 ساعت پیش فکر کن، یه چیزی حدودای 3 بعد از ظهر روز قبل.... 

- هممم... من اون موقع خواب بودم! یعنی تازه به زور چشمم روی هم رفته بود که با صدای زنگ تلفن تو بیدار شدم! 


این مطلب ادامه داره ها...

۱۱ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۰۲ ۰ نظر

نمی دانم چرا چند وقتیست این طوری شده ام...
بعضی چیزها( یا افراد) برای من دو حالت پیدا کرده اند یا باید کاملا باشند و سراسر زندگی من را بگیرند یا باید کلا بگزارمشان کنار!
مسخره است...یا صفره صفر...یا یکه یک!

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر
ساعت 2 خودت را از مسجد میرسانی به کلاس دکتر عباسی، اما وقتی میرسی می بینی ظاهرا کلاس تشکیل نمی شود... راه سالن مطالعه را میگیری و می روی و قصد میکنی تا 4 بخوانی و بعد بروی 4 تا 6 را خوابگاه بخوابی ، اماآسمان سرِ دیگری دارد...
یکهو با صدای تگرگ شدیدی که به سقف نیمه آهنین می خورد به خودت می آیی...
و پس از چند دقیقه برف آرامی شروع به باریدن می کند... و هوا سپیدتر و سپیدتر می شود...
و تو خیال خواب و خوابگاه را از یاد می بری...
درس ات تقریبا به جای خوبی رسیده و امروز هم از آن روزهاست که هوا آبی کبودِ کم رنگِ گرفته ایست و برای تو معنی دل به هم خوردگی دارد...
و یکهو دلت هوای فریدون را می کند، میروی پشت پنجره انتهای سالن مطالعه می نشینی روی میز و سرت را می چسپانی به شیشه... و محو تماشای بیرون می شوی...
و فریدون می خواند :(( دو تا چشم سیاه داری... )) و تو با خودت می گویی پستی در باب این ترانه بگذارم جی+ و باز پشیمان میشوی... از این رو که شاعر به چشمِ سیاه اشاره دارد و تو همیشه از فکرهای ساختگی دیگران ترسیده ای که اینقدر در باب عشق می نویسی نکند تعبیری کند کسی...
و بعد با خودت می گویی اصلا عشق برای من یعنی مفهومِ چشم سیاه...
و می گویی مگر همه ی آن ها که از چشم سیاه گفته اند معشوقی سیاه چشم داشته اند؟!
و باز با خودت زمزمه می کنی :(( آورده است چشمِ سیاهت یقین به من / هم آفرین به چشمِ تو و هم آفرین به من! ))
...
۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۱ ۰ نظر

بعضی از آدما مثل میوه ممنوعه میمونن...
وسوسه برانگیزن! اما باید ازشون گذشت...


اسفند 92

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۲ ۰ نظر