کارناوالِ افکار

۶۰ مطلب با موضوع «از دیگران» ثبت شده است

همین‌ها هستند ...
مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی ..
آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی ، دستپاچه رو بر نمی‌گردانند ، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند ..
آدم‌هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست ، بهشان جا می دهند ، گاهی بغلشان می کنند ..
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند ، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود ..

یا گاهی دفتریادداشتی ، نشان کتابی ، پیکسلی .. آدم‌هایی که از سر چهار راه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه ..
آدم‌های پیامک‌های آخر شب ، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب ، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند ،
آدم‌های پیامک‌های پُر مهر بی بهانه ، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی ..
آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین خط‌هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند ..
آدم‌هایی که حواسشان به گربه ها هست ، به پرنده ها هست ..
آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی ، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی ..
آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند ، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند ..
همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن ..!!
مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست ، با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می دهد … چیزی شبیه یک بوسه ...!!


ناشناس

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۰ ۰ نظر
کریس گاردنر(ویل اسمیت) : هیچ وقت نذار کسی بهت بگه : تو نمی تونی کاری بکنی . حتی من ، باشه ؟
...
اگه رویایی داری باید ازش محافظت کنی ، مردم نمی تونن خیلی کار ها رو بکنن دوست دارن تو هم نتونی اگه یه چیزی رو می خوای باید به دستش بیاری . مکث نکن !

The Pursuit of Happyness

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۸ ۰ نظر

من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست‌هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر. 
ولی دست‌هام چه‌کار کرده‌اند؟ یک جایم را خارانده‌اند، چک نوشته‌اند، بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم را حرام کرده‌ام. همین‌طور ذهنم را.

عامه پسند - چالز بوکوفسکی

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۶ ۰ نظر

در زندگی بعدی من می‌خواهم در جهت معکوس زندگی کنم !

با مردن شروع میکنی و می‌بینی که همه چیز خیلی عجیب است...
سپس بیدار میشوی و می‌بینی که در خانه سالمندان هستی!
و هر روز که می‌گذرد حالت بهتر می‌شود!
بعد از مدتی چون خیلی سالم و سرحال میشوی از آنجا اخراجت میکنند!!
بعد از آن میروی و حقوق بازنشستگی‌ات را میگیری و وقتی کارت را شروع میکنی در همان روز اول یک ساعت مچی طلا میگیری و یک میهمانی برایت ترتیب داده میشود!
40 سال آزگار کار میکنی تا جوان شوی و از بازنشستگی‌ات لذت ببری...!
سپس حال میکنی و الکل مینوشی و تعداد زیادی دوست دختر خواهی داشت و کمی بعد باید خودت را برای دبیرستان آماده کنی!
سپس دبستان و بعد از آن تبدیل به یک بچه میشوی و بازی میکنی و هیچ مسوولیتی نداری...
سپس نوزاد میشوی و آنگاه به دنیا می‌آیی !
در این مرحله 9 ماه را باید به حالت معلق در یک آب گرم مجلل صفا کنی که دارای حرارت مرکزی است و سرویس اتاق هم همیشه مهیا است، و فضا هر روز بزرگتر میشود، واااای!!

و در پایان شما با یک ارضاء به پایان میرسید....!
می‌بینید که حق با بنده است!

وودی آلن

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۴ ۰ نظر

زندگی سالهاست به فنا رفته است !
باور کن ...
من و تو تصاویری هستیم که پس از میلیاردها سال نوری تازه به هم می رسیم.

ای لیا.م

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۳ ۰ نظر

میشه روی پلی که شکستی
دستم از دست گرمت رها شه 
من بیفتم ولی واسه ی تو 
اتفاقی نیفتاده باشه 

میشه خط و نشون یه فنجون 
اولش خندمونو بگیره 
آخرش قهوه ترک چشمات 
حال آیندمونو بگیره 

میشه اینو یه روزی بفهمی 
درد دیدم که دردت نباشه 
ساختم مثل خورشید با ماه 
سوختم تا تو سردت نباشه ...

ریختم توو خودم ضجه هامو 
مثل فواره ها توی میدون 
بغض کردم ولی با یه لبخند 
گریه کردم ولی زیر بارون ..

یاسر قنبرلو

۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۷ ۰ نظر
 پک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الّا نوعی لجاجت با خود،
و حتی لجاجت در تداوم ِ نوعی عادت. 

عجیب ترین خوی ِ آدمی این است که
می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد
و به کرات هم. هر آدمی ، دانسته و ندانسته ، 
به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد ،
و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی نسبت به خودش نیست.

محمود دولت آبادی / رمان سلوک ​
۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۵ ۰ نظر

تموم حس تاریخو، توی برق چشات داری
شبیه دخترک های ، رو قلیون های قاجاری
شکوه دوره مادی ، غم تاراج تیموری
چقدر نزدیک نزدیکی ، چقدر از دیگرون دوری
شبیه بوی بارون تو ، غروب تخت جمشیدی
یه خورشیدی که از مغرب ، به این ویرونه تابیدی
مرمت کن منو از نو ، نزار خالی شم از رویا
نگاهم کن اگه حتی  ، تمومه این سفر فردا
...
هزار آتشکده توی ، نگاهت غرق آتیشن
یه عالم یشم و مروارید ، تو لبخندت یکی میشن
مثل تابیدن مهتاب ، رو تاق ِ ، طاق بستانی 
پر از نقش و نگاری تو ، شبیه فرش ایرانی
میشه جام جم‏و حتی ، تو دستای تو پیدا کرد
در هر معبدو میشه ، با یک لبخند تو وا کرد
مرمت کن منو از نو ، نزار خالی شم از رویا
نگاهم کن اگه حتی  ، تمومه این سفر فردا
...
تموم حس تاریخو ، توی برق چشات داری
شبیه دخترک های  ، رو قلیون های قاجاری
شکوه دوره مادی ، غم تاراج تیموری
چقدر نزدیک نزدیکی ، چقدر از دیگرون دوری
...

 

حس تاریخ - رضا یزدانی




۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۱۴ ۰ نظر

شبـــــــیه مه شده بـــــــــودی

نه میــــــــشد در آغوشت گرفــــــت

و نه آنســـــــــــوی تو را دیـــــــد

تنـــــــــــــها میشد در تـــــو گم شد

که شـــــــدم


ناشناس

۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۰۹ ۰ نظر

ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ...
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.


ناظم حکمت
۲۸ تیر ۹۳ ، ۱۴:۱۴ ۰ نظر